وقتی در انتهای خلوت تنهایی خود به روزهای گذرانده می نگرم، در درونم چیزی تهی میشود. خالی از هرگونه حس جانداری در تلاطم امواج غمگین رویا فرو میروم و در پی چیزی که هرگز نیافته ام تمام روزها را جستجو میکنم. من از ازدحام کابوس تنهایی به سوی آشنای دیرین بازگشته ام. من از هراس با تو بودن ها، بی تو بودن را پذیرفتم. من سقف آبی رویایم را در انتهای گذرگاه ساخته ام و اکنون که پایان تلخ لحظه را باور ندارم، به توهم طلایی فردا می اندیشم. به پیکر نیمه جان من نگاه نکن. من میتوانم جسمی زیباتر از گذشته از خود بسازم اما روح آواره ام را چه کنم؟ من از تجسم خالی تو خسته ام و حقیقتی آشکار میخواهم. من از تمام فصل ها خواهم گذشت. من از پاییز عریان و برگ های ترک خورده جز سایه ای از ترس و ابهام چیزی ندارم. پس کجاست آن لحظه ای که ثانیه ای خستگی را از دوش بردارم و در میان خاک پر غبار زمین بیاسایم؟!
پاوبلاگی: چرا آدما وقتی به اوج زندگیشون هم میرسن باز یه غمی تو دلشون دارن؟
سلام عزیزم:
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟
ممنون که اومدی.....
آدم بی غم وجود نداره.....ولی شاید به این خاطر باشه آدم وقتی به اوج خوشبختی میرسه باز غمگینه چون عمر شادی و خوشبختی خیلی کوتاه هست و ممکنه که به یک تانگر همه چیز نابود بشه ولی اون چیزی که تو میگی غم نیست بلکه اضطراب اینه که یه موقع از دستش نده....و بیشتر مواقع با غم اشتباه گرفته میشه...
دلیل علمی دیگشم شاید این باشه که آدم سیری ناپذیره و با رفع هر نیاز در جستجوی نیاز دیگشه و غم اینو داره که اگه بهش نرسه و نیازشو بر طرف نکنه چی میشه.....
ببخش اگه که نتونستم قانعت کنم و اگر مفهومی نداشت نظرم برات چون آدم گاهی بعضی از چیز ها براش مفهومی نداره این طوری با نظر دیگران مخالفه.....و اختلاف نظر داره.....
قربونت
فعلا.....
سلام شهرزاد خانم! شاید حرف تو درست باشه. شاید میترسم و اضطراب دارم. نمیدونم!
در ضمن حرفای تو خیلی هم با مفهوم بود. مهم قانع شدن من نیست مهم اینه که میدونم دوستای خوبی دارم که باهام همدردی میکنن...
سلام فرزانه خانم
زیبا نوشته ای ولی تلخ
یه دختر خانم ۱۸- ساله حیف نیست بنویسه،تنهایی،تهی،غم،کابوس،...
یا من بد فهمیدمشون یا حتما من بد برداشت کردم
از رویا های زیبا یت بنویس که بی صبرانه مشتاق خواندنشانم
بذار تلخی های زندگی برای بد اندیشان باشد
که شنیده ام
زندگی انسان بازتاب افکار روزانه اوست
=> + + + + + + بیاندیشیم
سلام حمید خان! ای بابا دست رو دلم نذار که خونه! شادابی و خوشی که به سن و سال نیست. اما به روی چشم! سعی میکنم زیاد تو این حال و هوا نرم. به قول سهراب: دیریست مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم. . .
سلام فرزانه جان:
خوبی عزیز؟؟؟؟؟
آپمممممممممممممممممممم
بدو بیا بدو بدو....
ممنون
قربونت
فعلا.....:))))
سلام خانومی! زودی میام!
با پا وبلاگی به شدت موافقم!
یه دلیلش میتونه این باشه که آدما از اصلشون دور افتادن.
اگه بگیم دلیل بالا خیلی شعارگونه بود، میشه گفت: چون بی عدالتی های اطرافشون رو میبینن. چون تبعیض رو میبینن، دروغ ها رو میشنون،چون میفهمن که مردم میخوان فریبشون بدن و هیچی نمیتونن (یا بنا به دلایلی نمیخوان) بگن، چون یا دچار نگرانی معیشتشون هستن، یا عذاب وجدان ثروتشون، و کلی دلیل دیگه!
من موندم چرا آدما از افسردگی نمیمیرن با این همه دلیل برای ناراحتی!!!!
مثل اینکه تو از منم شاکی تری! یه کم به خودت مسلط باش! حالا چرا از افسردگی بمیریم؟! زندگی به این قشنگی! :)
نوشتت شبیه اون نوشته منه که « من دختر گل فروشم... به زخم دستهایم نگاه نکن من می توانم با همین دستهای زخمی تمام گلهای سرخ و لاله را برای تو بچینم....من می نوانم همه عمر در کنار این جاده به انتظار تو بنشینم...»
ای ول نوشته هاتم شبیه منه البته خیلی قشنگتر...
نمی تونی صد در صد شاد باشی به خاطر اینکه همه اطرافیانت شاد نیستن و تو غم اونا رو میبینی و کاری ازت برنمیاد. به خاطر اینکه همیشه شاد نبودی و خاطراتی که قلب و به درد بیاره داشتی و اونا نمی ذارن که شاد صد در صد باشی. اما گاهی شاید لازم باشه از تموم این تلخیها فاصله بگیری و فقط به همه چیزای خوب فکر کنی تا وقتی می خندی خندت از ته دل باشه.
بابا فلسفه! مرده عقاید خودمم.
امان از دست این خاطره ها! عقایدت ما رو هم کشته!
سلام
یه متن پاییزی خیلی قشنگ بود اما پاییز عریان و...: من اشق پاییزم! باورت می شه معمولا بیشترین سختی ها رو هم توی این فصل می کشم خصوصا آبان!
اینکه آدما در اوج زندگیشون غمی توی دلشون هست فکر کنم به خطر اینه که همون موقع هم زندگی رو خصوصا لحظه های قشنگشو باور ندارن و مطمئن نیستن که این لحظه ها و اون عشقی که ارن یا خیلی چیزایه دیگه واقعا مال اون هاست !
نه همه رو باور دارم! مشکل اینه که همیشه کنار لحظه های قشنگ یه لحظه ی تلخم وجود داره یه خاطره ی فراموش نشدنی یه دلتنگی ناتموم...
تو واقعا خجالت نمیکشی؟ این همه راه اومدی کافی نت آپ نکردی؟!!!
چی؟ با من بودی؟
سلام خیلی مطالب زیبایی داری .خوشحال میشم اگه دوستداشتی به منم سربزنی تا باهم تبادل لینک کنیم .موفق و شاد باشی
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
قلمت روونه .دست مریزاد.به ما هم سر بزن