پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

تو

برای تو مینویسم. تویی که همیشه در گوشه ای از تمام زندگیم پنهان شدی تا هیچ کس تو را در من جست و جو نکند. برای تو مینویسم که میدانم سطر سطر این نوشته را از بر میدانی اما دوست دارم تا برایت بگویم. برای تو مینویسم که خودت دردی اما بر تمام دردهای من مرهمی. برای تویی مینویسم که هیچ گاه از تو نگفتم! برای تو مینویسم که با تمام قدرتت مظلومترین فرشته ی دنیای من شدی. برای تویی که نامت همیشه"تو" بوده و من هیچ گاه نامت را نیافته ام. برای تو مینویسم که درد کهنه ات را در چشمانت میبینم و دستی برای یاری به سویت ندارم.برای تو مینویسم که همیشه بی آنکه سخنی بر لب برانم تمام ناگفته هایم را از نگاهم میخوانی. برای تو که چشمه ی جاوید زندگی از قلبت جاریست و همیشه در خیالم بخشنده ترینی. کاش غمت را میان پلک های خسته ات ندیده بودم...

میدونم که بالاخره میای و میخونیش و میدونی که این، هیچ وقت اون چیزی نبود که میخواستم بگم...

بخت بد بین! از اجل هم ناز می باید کشید...

یه حال عجیبی دارم که داره دیوونه ام می کنه! انگار قلبم داره از جا کنده میشه! انگار دارم میمیرم! اشکام دست خودم نیست! پشت سر هم و بی وقفه از چشمام می چکند! دارم از سردی هوا منجمد میشم! دارم می لرزم! تمام افکار چند ساله ام بر هم می لولند و ناشناسی، محکم افکارم را بر هم می کوبد و زخمی می کند! انگار کسی قلبم را میان مشتش با تمام قدرت می فشرد! روح فاسدم در این جسم رویایی میلغزد و از خانه ی چند ساله اش می گریزد! من امشب میمیرم و کسی ضجه های مرا در میان ناله ی شب نمی شنود! من درسیاهی شب گم می شوم و کسی مرا هرگز به یاد نخواهد آورد! در قلب تمام کسانی که روزی دوستت دارم را برایم زمزمه کردند خاموش می شوم. هیچ کس مرا به یاد نخواهد آورد!کجاست ماه روشنی که به جست و جویش می شتافتم؟ نکند در میان هیاهوی ستارگان به فراموشی ها پیوسته باشد! من میترسم! من از تمام اوهامی که مرا به بر گرفته اند میترسم! من از انجماد و یخ زدگی روزگار می ترسم! فروغ راست می گفت:

من سردم است و می دانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی به جا نخواهد ماند

تمام وجودم از نوازش نسیمی فرو میریزد و واژه هایم یک به یک از نگاه خسته ام جاری می شود. من در همین شب تابستانی یخ خواهم زد و خواهم مرد. همانطور که در صبحی تابستانی چشمانم دنیا را دید، اکنون در شی چشمانم را خواهم بست. و تمام این سالها گویا تنها به اندازه ی یک صبح تا شب بود. گویا فقط در همین یک روز طلوع خورشید را تماشا کرده ام و غروبش را...

خدایا آغوشت را باز کن که میخواهم از بی پناهیم به تو پناه آورم! خدایا آیا پذیرای بنده ی گناهکارت خواهی بود؟ آیا گناهان بی شمارش را بر او می بخشایی؟ من از شکستگان گذشته ام و تمام رویاهایم را در قماری سخت باخته ام! من از بی سرانجامی فردا به سوی تو می آیم...

چرا با هیچ واژه ای قلبم آرام نمی گیرد! چرا در این مردنهای هر روزه جسمم را به زیر خروارهای خاک دفن نمی کنند! من سالهاست که در گورستانی متروکه پرسه می زنم و به دنبال جایی برای همیشه خفتن می گردم! اما تمام ذرات خاک، لبریز از مرده های مجازیست و هیچ کس دفن کردنشان را نیاموخته است! هیچ کس نمیداند چگونه روحی میمیرد و جسمی حرکت می کند!!!

دارم از درد منفجر میشم! چرا چشمام از اشک خالی نمیشه؟ دارم جون میکنم! دارم میمیرم... من از من بودنم بیزارم! من از این وجود بی مصرف که تنها از روی غریزه به زندگی اعتیاد دارد بیزارم! می خواهم امشب بمیرم...

خدای من! مهمون خسته و از نفس افتاده ات را خواهی پذیرفت؟!؟!...

افسوس

من مرده ام

وشب هنوز هم

گویی ادامه ی همان شب بیهوده ست.

آیا شما که صورتتان را

در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی

مخفی نموده اید

گاهی به این حقیقت یاس آور

اندیشه می کنید

که زنده های امروزی

چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟

گویی که کودکی

در اولین تبسم خود پیر گشته است

وقلب، این کتیبه ی مخدوش

که در خطوط اصلی آن دست برده اند

به اعتبار سنگی خود دیگر

احساس اعتماد نخواهد کرد

اقسوس

من با تمام خاطره هایم

از خون، که جز حماسه ی خونین نمی سرود

و از غروری که هیچگاه

خود را چنین حقیر نمی زیست

در انتهای فرصت خود ایستاده ام

سرد است

و بادها خطوط مرا قطع می کنند

آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن

 با چهره ی فنا شده ی خویش

وحشت نداشته باشد؟

آیا زمان آن نرسیده ست

که این دریچه باز شود باز باز باز

که آسمان ببارد

و مرد بر جنازه ی مرده ی خویش

زاری کنان نماز گزارد؟

شاید پرنده بود که نالید

یا باد، در میان درختان

یا من، که در برابر بن بست قلب خود

چون موجی از تاسف و شرم و درد

بالا می آمدم

و از میان پنجره می دیدم

که آن دو دست، آن دو سرزنش تلخ

و همچنان دراز بسوی دو دست من

در روشنایی سپیده دمی کاذب

تحلیل می روند

و یک صدا که در افق سرد

فریاد زد:

خداحافظ.

خدای من کو...؟

خدایا! چرا دیگر پاسخت را از میان زمزمه های دردمندم نمی شنوم؟ چرا دیگر دست های نوازشگرت را روی سرم حس نمی کنم؟ خدایا! نکند تو هم مرا تنها گذاشته باشی؟ من بدون تو با دردهای کهنه و زخم های عمیقم چه کنم؟ من بدون تو برای که، ناگفته هایم را بگویم؟ چرا تمام روزهایم از معجزه ی حضورت خالی شده؟ خدایا! حال که به نیمه ی راه رسیده ام مرا ترک می کنی...؟!

هر چه نامت را صدا زدم جوابی نشنیدم و تو تنها فریاد میزدی برو جلو! آنقدر که دیگر حتی صدای فریاد تو را هم نمی شنوم. خدایا مگر این راهی نبود که تو برگزیدی؟ پس معنایی برای تنهاییم جست و جو کن که شاید کمی آرام بگیرم! چگونه شرح خستگیم را دهم تا بدانی چقدر از این نفس های بیهوده سیرم؟! دیگر حتی از گفتن واژه ی "خسته" هم خسته ام!

در تمام این ظلمات در انتظار راهی روشن می مانم و با پدید آمدن هر روزنه ای به سوی نور مطلق می شتابم اما از هر روزنه ی نوری که میگذرم به سیلابی سیاه تر می رسم و برای نجات هیچ غریقی را نمی یابم...

...

وقتی تمام هدف ها قربانی حس ناچیزی میشوند و هیچ کس، آگاه از سر نباید ها نمی شود، من چه کنم که دیگر هیچ کلامی تسلایم نمیدهد و هر واژه ای همچون نیشتر تا استخوانم فرو می رود...

پ.ن: یه وقتا دلم میخواد خیلی راحت راجع به چیزی که میخوام بنویسم اما همش باید به ملاحظات فکر کرد و آشنایانی که میان و اینجا رو میخونن... چقدر خوبه قبل از اینکه برای آشناها غریبه بشی از اول واسشون غریبه باشی...

 

زن

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟ خداوند فرمود: زیرا او باید قلبی داشته باشد که بتواند همه ی دردها، از زانوی خراشیده گرفته تا دل شکسته را درمان کند و همچنین شش جفت دست نیز داشته باشد. فرشته از شنیدن این سخن مبهوت شد و گفت: شش جفت دست؟ امکان ندارد! خداوند فرمود: فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند. فرشته گفت: آخر چطور چنین چیزی ممکن می شود؟ خداوند فرمود: یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد چکار می کنید، بتواند از پشت در بسته هم آنها را ببیند. یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه لازم است بفهمد و جفت سوم همینجا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد. فرشته نزدیک شد و به زن دست زد، اما خداوند، اورا خیلی نرم آفریدی! خداوند فرمود: بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی کنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد. فرشته پرسید: فکر هم می تواند بکند؟ خداوند فرمود: نه تنها فکر میی کند، بلکه قوه ی استدلال و مذاکره هم دارد. آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه ی زن دست زد، ای وای، این چیست؟ خداوند فرمود: آن اشک است. فرشته پرسید: اشک دیگر چیست؟ خداوند فرمود: اشک وسیله ایست برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی، تنهایی، سوگ و غرورش. فرشته شگفت زده شد، زن ها واقعا حیرت انگیزند و خدا ادامه داد: زنها قدرتی دارند که مردها را متحیر می کند. همواره بچه ها را به دندان می کشند. سختی ها را بهتر تحمل می کنند. بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند. وقتی خوشحالند گریه می کنند و وقتی عصبانی اند می خندند. برای آنچه باور دارند می جنگند. در مقابل بی عدالتی می ایستند. بدون کفش نو سر می کنند تا بچه هایشان کفش نو داشته باشند. برای همراهی یک دوست مضطرب با او به دکتر می روند. بدون قید و شرط دوست می دارند. وقتی بچه هایشان به موفقیتی می رسند گریه می کنند و وقتی دوستانشان پاداش می گیرند می خندند. در مرگ یک دوست دلشان می شکند. در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند، با این حال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی و پا برجا می مانند. قلب زن است که جهان را به چرخش درمی آورد. زن ها می توانند هر دل شکسته ای را التیام بخشند. کار زن بیش از بچه به دنیا آوردن است. آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند. زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و بخشیدن دارند. خداوند فرمود: اما این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد. فرشته پرسید: چه عیبی؟! خداوند فرمود: قدر خودش را نمی داند...!

روز زن را به همه ی خانوم های محترم  و دوستان خوبم تبریک میگم. (البته با یک روز تاخیر)

 

خوی سگی

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه ی شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. میخواست بگوید که چگونه سگی میتواند از مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کند. سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید سنگش زدند و چوبش زدند و رنجور و زخمی اش کردند. سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم با من اینگونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید...؟ آیا نمیدانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟ هزار سال پیش از این، خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است. دستهایی از خشم و خشونت دارید. می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید نام من، اما خوی شماست...! سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم. از تبدیل، از ماجرای رشد و فراتر رفتن. اما میبینم شما از تبدیل تنها فروتر رفتن را بلدید، سقوط و مسخ را... با چشمهای اعتیاد جهان را می نگرید و با پیش داوری زندگی... چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر؟؟؟ چرا نیاموخته اید که به دیگران گوش دهید؟ شاید دیگری سگی باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگی می توان شنید...! سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد... خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت...

                                                                                                  عرفان نظرآهاری

...

یه وقتا همچین قلب آدم فشرده میشه که دیگه حتی نایی برای آه کشیدن نداره. از دست تمام موجودات آدم نما خسته ام. کاش هیچ وقت یادمون نمی رفت که روز قیامتی هم هست. اونوقت شاید انقدر راحت پا رو دل همدیگه نذاریم و شکستن همدیگرو تماشا نکنیم...آیا واقعا راه رشد و ترقی اینه که از شکسته های قلب دیگران پله بسازیم؟ در آخر کی زخمی تر میشه...؟