پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

بهار هم رفت...

نمیدونم چی میخوام بگم. فقط میدونم که خیلی به نوشتن نیاز دارم.

از وقتی که یادمه هینطور بوده! همیشه یه وقتی یه جایی از یه کسی که اصلا انتظارش و نداری یه اراجیفی می شنوی که تمام شخصیتت رو زیر سوال میبره. هنوز داغ تمامشون  تو دلم تازه اس! به هر کاری که سرک کشیدم یه وصله ای بهم چسبوندن و با تنفر از اون کار فاصله گرفتم. هیچ وقت جنگ عادلانه ای نبود تا بایستم و از حقم و از حیثیتم دفاع کنم. میگذریم و دور میشیم اما آیا واقعا فراموش میکنیم؟!

بهار هم رفت. بهاری که حاضرم به خاطرش جونم و بدم اما یه لحظه ناراحتیش و نبینم. بهاری که تو شنیدن خیلی از حرف و حدیث های خاله زنکی همراهم بوده و خیلی جاها تنهایی شنیده! بهاری که میدونم دلش با یادآوری روزهای سختمون به درد میاد و میشکنه! بهاری که همیشه پاک بوده و وصله ی ناپاکی بهش نمی چسبه! بهاری که اگه نبود نمیدونم الان آیا من زنده بودم یا نه!!!

بهار رو همیشه مثل فرشته ای میبینم که بالهاش و تو آسمون جا گذاشته و واسه نجات آدمکها میونشون پرسه میزنه. حیف از این فرشته ای که نفسش در نفس این آدمها میپیچه...  

پ.ن: هر کاری دلتون میخواد می کنید! هر چی دلتون میخواد میگید! اما یه لحظه به این فکر کردید که چطور جواب دلی که میشکنه رو بدید؟؟؟

وظیفه شناسی یعنی این!

سلام. اینجانب پلنگ صورتی با شما صحبت میکنه!!! اونقدر سوراخ سوراخ شدم که اگه آب بخورم عین همون پلنگ صورتی آبها از تنم بیرون میریزه. یه چند روزیه که به شدت مریضم. البته امروز بالاخره تونستم از رختخواب بلند شم ولی هنوز بدنم ضعف داره. پنجشنبه شب بیمارستان بودم که  یه پرستار خیلی محترمی اومد بهم سرم بزنه. ایشون هم نامردی نکردن و هفت جای دستم رو سوراخ کردن تا بالاخره زحمات بی دریغشون نتیجه داد و رگم پیدا شد! در آخر هم اون پرستار وظیفه شناس بعد از نیم ساعت که از تموم شدن سرمم گذشته بود اومد و سوزن رو از دستم درآورد! البته به جز اون هفت سوراخی که اون پرستار عزیز با مهربونی رو دستام گذاشت جای آزمایش و سرمی که صبح زده بودم هم بود. تازه این بیمارستان فقط پرستاراشون بهترین نیستن که! علاوه بر اونا دکترهاشونم از نخبگان این کشورن! دکتره هم کلی واسم دارو نوشت و سرم و آمپول و آزمایش و از این چیزا... چون حالم خیلی بد بود گفتیم بریم اول سرم بزنم که بتونم رو پام وایسم بعد بریم آزمایش بدم ولی دکتر عزیز خیلی حرف جالبی زد! گفت اول باید جواب آزمایش بیاد ببینیم مشکل چیه بعد سرم و به مریض میزنیم. خب یکی نیست بگه آقای عزیز تو که به تشخیصت شک داری آخه مگه مریضی این همه داروهای جورواجور تجویز میکنی. تازه وقتی ملت میرن و خدا تومن پول داروهارو میدن میگن باید وایسید اول جواب آزمایش بیاد. اصلا به این فکر نمی کنن که اون مریض بدبخت اگه الان نای آزمایش دادن داشت که نصفه شب به صورت افقی بلند نمیشد بیاد بیمارستان!!! تازه اینا که چیزی نیست. همون پنجشنبه صبحش هم رفته بودم دکتر. بعد از اینکه کلی منتظر شدیم تا نوبت کم کم به من برسه یه آقایی بی نوبت تشریف بردن پیش دکتر. اعتراض هیچ کدوم از کسانی هم که اونجا منتظر بودن تا نوبتشون بشه اثری نداشت. مریضی که نوبتش قبل از من بود میخواست بره داخل که دکتر فرمودن فعلا کسی داخل نشه چون مهمون دارن!!! اون مهمون عزیز هم تقریبا نیم ساعتی پیش دکتر موندن و گل گفتن و گل شنفتن!!! خلاصه که این چند روزه اصلا از دست بی صاحب بودن مراکز درمانی حرص نخوردم و اتفاقا از وظیفه شناسی تمام پرسنل بیمارستان هم لذت بردم... فقط نمیدونم چرا امیدوارم که خدا هیچ کس رو محتاج اینجور جاها و اینجور آدما نکنه...

حلقه

از یکی دو ماه پیش قرار گذاشته بودیم که برای اولین سالگرد با هم بودنمون حلقه ی ست بگیریم. ولی از اونجایی که ما خیلی هولیم دو ماه زودتر خریدیم. از اینکه حلقه بندازم خوشم میومد به خصوص که یرای دور کردن یه سری از مزاحمین هم مفیده ولی اصلا فکر نمیکردم که انداختنش اینقدر حس خوبی رو به همراه داشته باشه. فوق العاده اس!!! حلقه هامون و انداختیم تو دست هم تازه اونم چند بار!!!! چیه ندید بدید ندیدید؟؟؟ تازه هر بار هم خودمون واسه خودمون لی لی لی لی میکردیم! چون تا عروسی واقعی خیلی مونده ما هم دلمون و به همین خوش کردیم! الانم پا نشید بهم زنگ بزنید یا کامنت بذارید که شیرینی و شام و سفر دور دنیا و ... از این چیزا میخوایدا!!! الان مثل بچه های خوب همه دستاتون ببرید بالا و دعا کنید که برنامه ریزی های ما به هم نخوره، تا وقت عروسی هم عقب نیفته و در اصرع وقت به همتون شیرینی و شام بدیم انشاالله! وا خدا مرگم بده! دختر هم  دخترای قدیم! زمون ما اینطوری نبود که! دختر میموند تو خونه تا واسش خواستگار بیاد، بعدشم تا عقد نکردن همدیگرو نمیدیدن!!! خیلی دخترای این دوره زمونه چشم سفید شدن!!! البته با خودم نیستما!!! J

به همین زودی داریم یک ساله میشیم! دو حس کاملا متفاوت دارم. وقتی به خاطراتمون و اتفاقات پیش اومده فکر میکنم اصلا به نظرم نمیاد که فقط یه مدت خیلی کوتاه با هم بودیم. انگار از همون اول زندگیم کنارم بوده، ولی وقتی روز اول به یادم میفته انگار  که همه چیز همین دیروز شروع شد... یه شروع سخت با ادامه ای دلپذیر و شیرین...

خدایا شکرت...