پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

ولنتاین خود را چگونه گذراندید؟

شال، شنل، کفش، ست کامل لوازم آرایش، ادکلن، عطر، یه چکمه ی مجلسی خوگشل، گل، کاکائو، قلب،...

اشتباه نکنید! اینا تبلیغات هیچ مرکز خریدی نیست! همشون رو فرزاد به مناسبت امروز بهم داد!!!  البته یه اشتباه بزرگ کرد که همراه اینا بهم آب قند نداد! تا حالا تو عمرم این همه کادو یک جا نگرفته بودم! گرچه تا حدودی از قبل آماده ام کرده بود ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!  اگه فکر کردید که میخوام کادوهایی که من به اون دادم رو هم بهتون بگم کاملا در اشتباهید! واقعا فکر میکنید روم میشه در مقابل هدایایی که بالا نوشتم کادوهای خودمم نام ببرم! نه هرگز! اصرار نکنید!

به جز چکمه بقیه اش رو همین امروز افتتاح کردم! از جلوی آیینه که رد می شدم خودمم از تیپ و قیافم غافلگیر می شدم!  دیشب هم جلو و بغلای موهام و حسابی کوتاه کردم و امروز کلی متفاوت شده بودم! خلاصه که تیپم حسابی ارشاد خور بود. ولی خدارو شکر مدتیه که از برادران و خواهران مرشد خبری نیست! بالاخره انتخابات نزدیکه دیگه! از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر با هم بودیم و یک بار دیگه قشنگترین لحظه هارو برای هم ساختیم. این دومین ولنتاینی بود که با هم بودنمون رو جشن گرفتیم. اگه شرایط به وفق مراد بگذره احتمال داره که ولنتاین بعدی تو دوران نامزدی رسمیمون باشه. لطفا برامون دعا کنید!

  

*خوشحالم که هستی و به لحظه هام رنگ زندگی می بخشی! با همه ی وجودم دوستت دارم...*

با من بمان

کمی بیشتر کنارم بمان! می خواهم غرق در با تو بون شوم. ناگزیری به رفتن و می روی اما خوب میدانی که چگونه رویاهایم را بسازی. همچون عطر دل انگیزی در فضا جاری می شوی و مشامم پر می شود از بوی خوب تو!  

باید از همان روز نخست میدانستم که میان علفهای هرز رویا از همان کودکی دانه ای به زیبایی تو در خاکش نهفنه که وقتی سر برآورد تمام هستیم را به بر می گیرد و مرا به شاخه های امیدواری پیوند می زند. بی شک این همان  تقدیر شیرینی است که روز الست در آغوش خدا به هدیه گرفتم. خدایا مبادا پیش از آنکه مرا به پیش خود فرا خوانی هدیه ام را پس بگیری! گاهی میتوان از میان پرسه های بی هدف گنج عظیمی را برای مقصد نشانه گرفت. گنجی که شاید بسنده به ثروت مادی نباشد و روح آدمی را به پله ای بالاتر، از مراحل ایمان برساند. میخواهم بدانی پیش از آنکه نهال جوانی بشوی و شاخه های خود را به سراسر وجودم پخش کنی در پرسه های بی هدفی غوطه ور بودم اما اکنون در میان قامت استوار تو به گنج عظیمی که در جستجویش بودم رسیده ام و چقدر دلشادم از حضور پر سخاوت و مهربان تو...

کمی بیشتر نه! تا همیشه کنارم بمان!

پ.ن: 19/11/1387 هرگز این تاریخ رو از یاد نمی برم! ممنونم از اینکه هستی و تمام لحظه هایم را لبریز از عشق و شادی می کنی...

اردو

جای همتون خالی! امروز از صبح کله سحر بیرون بودم تا عصر. دختر عمه ام رو از طرف مدرسه می خواستن ببرن کاخ سعدآباد و از اونجا هم جماران تا بچه های این نسل با چشمای خودشون تفاوت زندگی دولت سابق با رهبر کبیر انقلاب اسلامی رو ببینن! ما هم گفتیم خب اگه خیلی دلتون میخواد بچه ها واقعیت رو ببینن چرا دولت سابق رو با نوع زندگی دلتمردان کنونی مقایسه نمی کنید؟ البته اینا رو تو دلم گفتم که یه وقت نیان ترورم کنن بعد به اسم منافق سر به نیست شم! نه که خیلی هم شخصیت سیاسی مهمی هستم واسه این گفتم!!! خلاصه که به دانش آموزان اجازه داده شد تا به علت بودن جای اضافی با خودشون همراه ببرن! از این رو ما هم که جزء ملت همیشه در صحنه حاضر هستیم صبح علی الطلوع شال و کلاه کردیم و به همراه عمه ی گرامی و دختر کوچکترش راهی دیدار با این بقایای تاریخی شدیم! از قدوم پر برکتمون هم به محض اینکه از اتوبوس پیاده شدیم و گرد پایمان به آسفالت کوچه پاشیده شد چنان برفی شروع به باریدن گرفت که واقها دیدنی بود. مسئولین اردو هم فکر میکردن من جزء دانش اموزا هستم. بچه ها هم هی ازم می پرسیدن "تو چندمی؟" " تو کدوم کلاسی؟" یا اینکه "تو هم تو همین مدرسه ای؟" منم قیافه ام این شکلی می شد در مقابل سوالاتشون!!! آخه من با پالتو و مقنعه ی قهوه ای و شلوار لی ، ابروهای برداشته و صورت آرایش شده و انواع زیورآلاتی که به دستمه ممکنه دانش آموز باشم؟! تازه دیگه از من سنی گذشته و این تو قیافه ام مشخصه ولی اونا که این چیزارو نمی فهمیدن!!! تازه این ناظمه هم هی پیله کرده بود به تیپ من تا اینکه بالاخره فهمید که باباااااااااا من دانش آموز نیستم!!! خلاصه که همه بالاخره متوجه شدن که من دخترداییِ دختر عمه ام هستم. خیلی جالب بود. هی بچه ها دختر عمه ام رو صدا میزدن و آمار من و می گرفتن! صداشون هم میومد که می گفتن چقدر "دخترداییت نااااازه" بعد همینجوری در حال تعریف و تمجید میومدن پیشم و منم که ماشالله هزار ماشالله حسابی این روزا واسه خودم مردی شدم و صدام به خاطر سرماخوردگی بدجوری گرفته و در جواب اونا که یه صورت لطیف دخترونه رو تماشا می کنن  با صدایی زمخت و وحشتناک تشکر میکردم و قیافه ی اونا هم دیدنی میشد وقتی صدام و میشنیدن! خلاصه که کلی با عمه ام به این بچه های آدم ندیده خندیدیم. اونجا هم فقط از دو کاخ دیدن کردیم. کاخ سبز و ملت. یکی از یکی قشنگتر بود. اتاق کار رضا شاه از هر جای دیگه بیشتر نظرم و جلب کرد!همه جای اتاق خاتم کاری شده بود. میز کار، صندلی، دیوارا، کف زمین و هر چیز دیگه ای که اونجا بود. درِ اتاق هم منبت کار شده بود! چشم برداشتن از اون اتاق واقعا واسم سخت بود! سالن غذاخوریشون هم من رو به یاد فیلمای خارجی انداخت! خلاصه که همه چیز فوق العاده بود! دوم دبیرستان هم که بودم با مدرسه اومده بودم سعدآباد ولی چون میخواستن اردو مرتبط با رشته مون باشه از دو تا کاخهایی دیدن کردیم که پر بود از تابلوهای نقاشی! حتی بین نقاشیها اسم چند تا از نقاشای معروف هم دیده میشد و من حسابی هیجان زده شده بودم! جلوی کاخ ملت یه کم باید منتظر میشدیم تا کسانی که رفتن داخل برگردن بعد ما بریم، من و عمه ام هم هی دنبال سوژه می گشتیم! چند تا ژاپنی از کنارمون رد شدن، منم هی از عمه ام میپرسیدم خوابشون میومد؟ خب برن بخوابن! واسه جماران اولین بار بود که میرفتم. خیلی برام عجیب بود که جلوی در کیفامون و گشتن و خودمون روهم بازرسی بدنی کردن! وقتی هم علت رو پرسیدم گفتن خب اینجا یه مکان تاریخیه! منم با این حرفشون فکر کردم الان برم تو اونجا چه خبره ولی مزخرفترین جایی بود که تو عمرم دیدم! و جز صندلی که جای امام روش خالی بود چیز دیگه ای اصلا وجود نداشت! ما هم در حالیکه نشسته بودیم هی جای خالی امام رو می دیدیم و از غصه زیاد همش می خندیدیم! دیوونه شدیم از دوریش دیگه! این مسئولا هم تو راه گل نرگس خریده بودن و اونجا روبروی صندلی وایسادن و در حالیکه همچین اشک شوق از دیدار صندلی تو چشماشون حلقه زده بود گلارو پرپر میکردن و به طرف صندلی  یا همون امام توهمی پرت می کردن! ما هم با هر گلریزون واسه امام لی لی لی لی لی می گفتیم! بدجوری مراسم با شکوه و تاثیرگذار شده بود! خلاصه که گرچه راننده ی اتوبوسمون خیلی اعصابش داغون بود و یه جورایی میشه گفت کلا از بیخ و بن تعطیل بود و موقع رفتن هم مسئولین اردو اذیت کردن و دیگه اینکه ساعت 3 تازه بهمون ناهار دادن و قبلش داشتیم از گرسنگی جون میدادیم و تحت تاثیر جو حاکم روحمون داشت میرفت پیش امام  ولی در کل میتونم بگم روز خوبی بود و از اینکه رفتم به هیچ وجه پشیمون نیستم. این هم گزارشی بود از اردوی ما!