پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

فرزانه در سال ۸۷

سال 87 بدترین سالی بود که تو عمرم داشتم. یه درگیری دنباله دار که بعد از عید تو تعطیلات دانشگاه اتفاق افتاد شروع بدبیاری های امسال بود. به خاطر تداخل امتحانات دانشگاه و پیش دانشگاهی نتونستم کارورزی برم و مدرک مربیگریم رو بگیرم. به علت مریضی به امتحانات پیش دانشگاهی هم نرسیدم و اون هم نصفه موند. اسباب کشیمون به خونه ای که از اول هم احساس خوبی بهش نداشتم اما کسی به حرفم اهمیت نداد و بعدها کلی برامون دردسر ساز شد. بی انگیزه شدنم برای درس خوندن و وضعیت بد روحی باعث شد تا امسال تو کنکور شرکت نکنم. یه تجربه ی کاری بد که اصلا دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم. 4 مرداد روزی که از شدت بیماری افتادم و این تا اواسط مهر ادامه داشت، بدترین و پرماجراترین روزهای عمرم بود که حتی با یادآوریش هم قلبم تیر میکشه. سفر به شمال که میتونم به عنوان بدترین و وحشتناک ترین اتفاق زندگیم ازش یاد کنم. این سفر به هممون زهر شد. 12 شهریور مهم ترین اتفاق زندگی من و فرزاد بود که به خاطرش واقعا خدارو شکر می کنم. 14 شهریور مردن کسی که سالهای زیادی رو در کنارم زندگی کرد اما اونقدر تلخ و گزنده بود که رفتنش مثل یک باری از روی دوشم برداشته شد. فعال شدن انرژیم تو شب تولدم که متقارن با شب قدر هم بود و شاید این بهترین هدیه ی تولدی بود که خدا بهم داد و چیزهای عجیب و باور نکردنی که در بیداری دیدم. شدت قدرت تله پاتی و تاثیر گذاریم رو دیگران هم اتفاق مهمی بود که هنوز هم تاثیراتش رو تو زندگیم می بینم. بیماری و مشکلات مرجان عزیزم که واقعا متاسفم که تو این مدت نتونستم هیچ کمکی بهش کنم. مرگ دو کودک از آشنایان که یکیشون قبل از تولد از دنیا رفت. اختلافات و درگیری های شدید بین خانواده ی پدریم یکی دیگه از بزرگترین شوک های امسال بود که هنوز هم باور اون اتفاقات برام مشکله. واقعا همیشه انقدر حقیقت تلخه؟! سخته که باور کنی کسانی که تمام عمر دوستشون داشتی تو زرد از آب دربیان. به زندان افتادن یه آشنایی که خانوادش در حال حاضر  اصلا تو وضعیت مناسبی نیستن. خیلی دلم واسشون شور میزنه. امیدوارم این تشویش و دلهره نشونه ی یه اتفاق بد برای اونها نباشه. حضور یه آدمی که تو حاشیه ی زندگیم وایساده و رفتارش من رو وادار به بدگمانی می کنه هم حسابی اعصابم رو به هم ریخته و ... و ... و ... بخوام همه رو بگم تمومی نداره بس که امسال هر روزش یه ماجرا داشت. همش مرگ و بیماری و بی پولی و درگیری و جدایی و ... و تمام اینهارو تو زندگی اطرافیانم هم می دیدم. هیچ کسی رو سراغ ندارم که از امسال به نیکی یاد کنه. راستی اول همین هفته هم دست راست مامانم شکست. یعنی این دم عیدی دیگه من رسما بیچاره شدم. چون همه ی کارا افتاده پای من.  خلاصه که این موشه امسال حسابی دلخوشیهارو جوید.

و اما تصیمات مهم برای سال جدید! دوباره تصمیم دارم که شاغل بشم البته فقط تا قبل از ازدواج. دعا کنید بتونم یه کار خوب پیدا کنم. کلا قید کنکور سراسری رو زدم. احتمالا رشته ی خودم رو تو علمی کاربردی ادامه میدم. اگه طبق برنامه ریزی هایی که با فرزاد داشتیم پیش بره تابستون 88 عقد می کنیم. همین 3 اتفاق مهم همه ی زندگیم رو متحول می کنه!

و اما اتفاقاتی که دوست دارم بیفته! افسانه ازدواج کنه. سمیه بچه دار بشه و کتابش رو هم بتونه چاپ کنه. مهیار ینا خونه بخرن. ما هم از این خونه دربیاییم و بریم یه جایی که مثل اینجا انقدر بهم انرژی منفی نده. پدر من و پدر فرزاد خیلی راحت به وصلت ما رضایت بدن و همه چیز بدون دردسر بگذره. امیدوارم تو انتخابات احمدی نژاد رای نیاره و یکی ریاست جمهوری رو به دست بگیره که مردم امنیت و آسایش داشته باشن. همه ی بیمارا شفا بگیرن و خدا کارگشای تمام گرفتارا باشه...

حال و هوای اسفند رو دوست دارم مخصوصا بوی عیدش رو، ولی هیچ وقت خود عید رو دوست نداشتم. هیچ وقت هم به یاد ندارم که روزهای عید بهم خوش گذشته باشه. به هر حال امیدوارم امسال یه عید متفاوت و خوب برای همه باشه. احتمالا این آخرین پست امساله. پس پیشاپیش عید همتون مبارک. امیدوارم سالی پر از خیر و برکت و خوشی پیش رو داشته باشیم.

غمگینم...

کاش میدانستی که چقدر این روزها به حضور پر مهر و بازوان مردانه ات محتاجم تا لحظه ای جسم نحیفم را به آغوش بگیرد. کاش میدانستی چقدر خسته ام از بودن هایت وقتی که با نبودن تفاوتی ندارد. کاش گوشی برای شنیدن حرفهایم داشتی تا برایت می گفتم که چقدر از نبودنت تنهایم. کاش میدانستی که بزرگ شده ام. خوب نگاهم کن! آنقدر بزرگ شده ام که شریک زندگیم را انتخاب کرده ام و خودم برای آینده ام و مستقل شدنم تصمیم گرفته ام. کاش میدانستی که چند صباحی بیشتر مهمان خانه ات نیستم و لااقل حرمت مهمان نگاه می داشتی. غمگینم از اینکه رفتن از این خانه غمگینم نمی کند. دلتنگم از دلتنگی های هر روزه ای که در این خانه برایم ساخته شد. روز وصال من با او به روز شماری افتاده، شاید زمانی کمتر از 5 ماه دیگر و تو...غمگینم که این روزها در کنارم نیستی، با وجود اینکه هستی. و باید تنهای تنها وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شوم. هنوز با کودکیم تفاوتی نکرده ام. آن روزها هم وقتی به سفر میرفتی غم تلخی روی قلبم سنگینی میکرد و تنها عکسهای به جا مانده از تو بود که دور تا دور کودک 2 ساله ات پر میکردند تا گریه هایش خاموش شود. اما من هنوز هم می گریم. غمگینم از اینکه اولین چیزی که از تو یاد گرفتم نفرت و کینه و دروغ نام گرفت. غمگینم از اینکه گوشم به جای شنیدن نجواهای عاشقانه به صدای فریادهای تحقیرآمیز و ضجه های گوشخراش عادت کرد. غمگینم از تمام آن 2 ماهی که از بیماری به حال مرگ افتادم و در خانه نبودم و تو یک بار هم به عیادتم نیامدی. غمگینم از اینکه تو آخرین کسی هستی که خواهی فهمید عاشق شده ام...

غمگینم از اینکه تمام عمر به روش لقمان بزرگ شدم که ادب از که آموختی از بی ادبان...

عروسی

جمعه عروسی فرهاد پسر خالم بود ( برادر فرزاد) حسابی بهم خوش گذشت، بر خلاف پاتختی که همش دلم میخواست زودی برگردیم خونه! تازه تو عروسی کللللی بین فامیلای پدری فرزاد دارای شهرت و محبوبیت شدم! (به افتخارم یه کف مرتب بزنید تا ادامه بدم حرفم رو!!!! مرسی، کافیه!) آره داشتم می گفتم و این محبوبیت به این قضیه منجر شد که از فرهاد که گذشت چرا من رو واسه فرزاد نمی گیرن!!!!!!!!! البته دختر خالم (فریبا) گذاشتدشون تو خماری و اصلا انگار نه انگار که آفا فرزاد خودشون مدتهاست به این نتیجه رسیدن! واسه عروسی همون چکمه خوگشلام و پوشیدم که تو پست قبلی گفتم با یه دامن کوتاه و یه تاپ خیلی خوشگل که خودم بافتم! (یه کف مرتب دیگه بزنید) حیف که اون شب اونقدر سرگرم بودیم که اصلا عکس ننداختم وگرنه حتما با حفظ موازین شرعی از تاپم یه عکس میذاشتم تا همتون باور کنید چقدر خوشگل بود! تو تالار هم بدون استثنا همه از لباسم تعریف کردن و وقتی میپرسیدن از کجا گرفتم و می گفتم خودم بافتم چندین شاخ رو سرشون سبز می شد! صحبتهای مهمونا هم حول و حوش و ظاهر من و آرایش قشنگ فریبا و مش خوشگل سمیه و لباس خالم و ... خلاصه این وسط عروس چه نقشی داشت ما که نفهمیدیم!!!

پ.ن. 1: میخواستم یه پست شدیدا دپرسی بنویسم ولی هر کاری کردم نتونستم به افکارم نظم بدم. حالم که بهترشه شاید بتونم بنویسم...

پ.ن 2: قدیما بیشتر تحویلم می گرفتیدا! من حداقل روزی 15 بازدیدکننده دارم پس چرا افزایش کامنت ندارم؟ هان؟ هاااان؟ من فردا برم معتاد شم نقصیر تواِ! آره تویی که الان اینجارو خوندی و بدون کامنت میخوای صفحه رو ببندی!