فردا همراه همسر عزیزتر از جانم میریم سفر. یه سفر دونفره ی قطعا خاطر انگیز و عاشقانه که تا آخر عمر هرگز از یادمون نمیره. مکانش هم ناکجاآباده! چرا؟ چون هنوز خودمون هم نمیدونیم میخوایم کجا بریم! دیدیم زندگی یکنواخت شده گفتیم خودمون رو سورپرایز کنیم و فردا بریم ترمینال واسه هر جای نزدیک و خوش آب و هوایی که بود راهی سفر بشیم! پنجشنبه رو هم مرخصی گرفتم و خلاصه این چند روز و با همیم و میخوایم فقط خوش بگذرونیم! دعا کنید همه چی عالی باشه و وقتی برگشتم کلی حرف واسه گفتن داشته باشم. خیلی هیجان زده ام. الانم یه ساک به چه بزرگی بستم و گذاشتم کنار اتاق. من اصولا سنگین سفر میکنم. میدونم اخلاق بیخودیه ولی خب دست خودم نیست دیگه. فقط الان دلم واسه فرزاد میسوزه که بنده خدا میخواد اینارو با خودش اینور و اونور بکشه چون قطعا به من اجازه نمیده این بار سنگین و جابه جا کنم. میگم حالا خوبه من خودم خونه دار نیستم وگرنه فکر کنم وسایل خونمون رو هم بار میکردم با خودم می بردم. خب دوست جونام اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم ( که قطعا نبودیم) رفتیم. سعی کنید زیاد از دوریم اشک نریزید. زودی برمیگردم یه کم صبر داشته باشید !
وااااااااااااای مسافرت... اونم دونفره... اونم عشقولانه... قطعا فقط شمال میتونه خاطرانگیز باشه...
خوش بگذره عزیزدلم
مواظب خودتون باشین
مرسی مرجان خوبم. اتفاقا همش یاد سفر شما می افتادم.
کجایی پس عزیزم؟
هنوز نیومدین؟
چرا عزیزم از دیروز دیگه خونه ام. فقط حس نوشتن تو دستام خشکیده. شاید زود برگردم.
سلااااااااااام
خوش گذشت دختتتتتتتتتتر؟؟؟
بدو بیا بنویس دیگه!
علیک سلاااام
چشم خیلی زود می نویسم.
به به!!! سفر بی خطر... خوش که حتما گذشته... رسیدن به خیر... ان شا الله ماه عسلتون. تازه منم ۱ هفته شمال بودما... شعرم نوشتم برات.
ضمنا الان کلی حرف واسه گفتن نداری یعنی که هیچی ننوشتی تنبل خانوم؟!
مرسی. همه چیز عالی بود. ولی چیکار کنم اصلا حس نوشتن ندارم!!! :-(
کجایی خانوم؟
دل ما تنگه هاااا
منم دلتنگم. حتما میام...