پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پدرم رفت...

چهل روز گذشت ... چهل روز بی تو... بغض هایم پاره می شود اما خالی نه...خالی هم اگر شود بغض نیست روزهاییست که خالی از تو می گذرد... باور رفتنت حجمی بیش از گنجایش من دارد و باور نمی کنم تمام آنچه را که به چشم دیدم و دم برنیاوردم و فقط از خود پرسیدم به راستی رفت؟ انقدر ناگهانی و بی خبر؟ ازدحام جمعیت از همان دور قابل تشخیص بود. از ماشین که پیاده شدم بی اختیار دویدم در حالیکه دائم می گفتم محال است او باشد. باور نمیکنم جسم سرد و بی روح تو بوده که کنار خیابان سرد آنقدر آرام خوابیده باشد. باور نکردم که رفته باشی! پارچه ی برزنتی قهوه ای صورتش را پوشانده بود. باور نکردم. به سکه هایی که اطرافش بود نگاه کردم. آنقدر زیاد بود که در جوی کنار خیابان هم ریخته شده بود. باور نکردم به این راحتی رفته باشی! صدایی از میان جمعیت پرسید: چه نسبتی داری؟ گفتم: دخترشم! چی شده؟ انتظار جوابی غیر از این واقعه داشتم. اما همه سکوت کردند و کسی گفت: خدا بهتون صبر بده!...

بگذریم از هر آنچه که بعد از آن لحظه اتفاق افتاد که هر ثانیه اش روزی هزار بار چون کابوسی تلخ در مقابل چشمانم نقش می بندد و گلویم را بیشتر می فشارد و هر چه بیشتر احساس خفگی میکنم چشمانم کمتر یاری می کند و لبهایم به تبسمی تلخ باز می شود. خنده ای که جز درد هیچ معنای دیگری ندارد و من مثل همیشه چقدر خوب شاد بودن را نقش آفرینی میکنم! گاهی سخنان ناگفته بیش از هر بغض تلخی گلو را می فشارد و من چقدر این روزها نیاز دارم که خالی شم...   

نظرات 4 + ارسال نظر
فریده پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 12:41 ق.ظ http://bandarlengeh.blogsky.com

دوست عزیزم سرت را روی دوش خدا بگذار و تا می توانی گریه کن هر چقدر که دوست داری... با او حرف بزن ... از کمبودهایت بگو... از نداشته هایت...
مطمئن باش او با تمام وجود به حرفهایت گوش خواهد کرد

قطعا همینطوره... به خصوص این روزها که واقعا کسی جز خدا شنونده حرفهای من نیست...

مرجان یکشنبه 20 دی 1388 ساعت 08:51 ق.ظ

بعضی وقتا یه سری فکرها خیلی آزارم میده یه سری فکرایی که هیچ جوابی برای حل کردنشون پیدا نمیکنم! و سرم منهدم میشه!
یه وقتا یه سری حادثه ها قلب آدما رو مچاله میکنه و شاید دیگه هیچوقت نشه دوباره اون قلبو ترمیمش کرد!
یه وقتا شادی تا عمق روح آدم نفوذ میکنه انقد که انگار از دستای آدم قطره های عشق می ریزه!
یه وقتا بیخودی دل آدما میگیره!
یه وقتا یه حادثه میشه یه کابوس! یا یه رویا یا یه حسرت...
ولی تو همه ی این یه وقتا ...
یه نفر هست...
یه نفر...
یه نفر که وقتی دستاشو لمس کنی بدنت ذوب میشه از آرامش...
یکی که قلبش روحتو می بوسه وقتی حسش کنی...
یکی که غیر از اون هیشگی
هیشگی ...
هیشگی نمیتونه با آدم باشه...
هیشگی نمیتونه قدر اشکاتو بدونه!
پس تو تنها نیستی ...
دستشو لمس کن فرزانه... بذار تو وجودت حل شه...

حتی از سکوت هم خالیم... کاملا تهی...

مرجان یکشنبه 20 دی 1388 ساعت 09:01 ق.ظ

نمیتونم احساساتم رو بیان کنم فرزانه!
ولی ...
ولی بدون من ... من هم مردم ...!
اصلا از این واژه های روتین تسلیت خوشم نمیاد! متنفرم!
خیلی بیخودن!
ولی...
اون روز که دستت تو دست من بود ...
اون روز احساس میکردم قلبم.. روحم داره آب میشه!
خیلی دلم میخواد بیام پیشت نه برای تسلی خاطر... برای دلم میخوام بیام پیشت تا شاید بتونم یکم ترمیمت کنم و ترمیم بشم!
اصلا حرف زدن از یادم رفته!!
بیخودی اشکم در میاد!
نمیدونم آخرین نوشتمو خوندی یا نه! ولی وقتی حتی با حمیدم هستم حس گریه همیشه باهامه!
باید بگم برات...
خیلی ناگفته دارم

این بار هم برای هزارمین بار بهم ثابت شد که جز تو دوستی ندارم. مرسی که همیشه تو تمام شادیها و غمهام کنارم بودی و هستی. خیلی از روزهای خوب و احساسات خوب و خاطرات خوبم رو از تو دارم...
تمام نوشته هات رو خوندم ولی یه کم بی حوصله ام. ببخش. فعلا خواننده ی خاموشم...

کسی که مثل هیچکسنیست سه‌شنبه 22 دی 1388 ساعت 10:04 ق.ظ

عزیز دلم فقط زمان می تونه آدم رو تسکین بده و فکر کردن به این واقعیت طلایی که مرگ برای همه ی آدم ها یعنی پایان همه ی دغدغه های این دنیای پوچ... یعنی آرامش! روحشان شاد!
من واقعا ازت عذر میخوام که نتونستم توی مراسمتون شرکت کنم. ان شا الله توی شادی هاتون جبران می کنم. می بوسمت عزیز دل.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد