پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

چه کسی بدتر از من؟

برام خیلی عجیبه!!! یعنی واقعا هیچ نکته ی مثبتی در من وجود نداره که کمی هم از اون گفته بشه؟ هیچ خاطره ی خوشی در کنار من ساخته نمیشه تا کمی هم از اونها یادآوری شه؟ تا به حال هیچ حرفی نزدم که کسی از اون لذت برده باشه؟ تا حالا کاری نکردم که باری از مشکلات کسی برداشته بشه؟ هیچ وقت نشده دردی رو تسکین داده باشم؟ واقعا وجودم انقدر غیر مفید و بی ارزشه؟ یعنی انقدر بدیهام بیشماره که هیچ چیز خوبی به چشم نمیاد؟...

متاسفانه میتونم تمام انر‍‍ژی های اطرافم رو به خوبی درک کنم ولی نمیتونم دلیل این همه تناقض در حرف و عمل رو بفهمم! یعنی میشه به این راحتی احساس کسی رو به بازی گرفت و خیلی راحت نقش فرد حق به جانب رو بازی کرد؟ میشه انقدر طرف مقابل رو احمق جلوه داد تا برتری خود  رو ثابت کرد؟...

وقتی فریاد، حرف و سکوت هیچ کدوم نتیجه نده باید چیکار کرد؟؟؟ باید گدایی کرد؟! چه چیز رو؟! چیزی که اصلا وجود نداره؟؟

پ.ن: مرجان مهربونم میخواستم بیام تو وبلاگت و کامنت بذارم اما ترجیح دادم همینجا بگم. من به قول خیلیها تغییر کردم. سوالت برام تلنغر بود. چیزی که ازش فرار میکردم و دلم نمیخواست بهش شاخ و برگ بدم غافل از اینکه یه باغبونی پیشمه که بدجوری ریشه ی این سوال رو تو مغزم آبیاری میکنه! جوابی به سوالت نمیدم چون با خودم درگیرم و ممکنه حرفی بزنم که از گفتنش پشیمون شم. برام قابل ستایشه که تو با تمام دوریها و کم حرف زدنهامون خیلی بهتر از کسانی که به ظاهر نزدیکم هستن حالم رو درک میکنی در حالیکه من حتی کلمه ای راجع بهش نگفتم که تو حدسی زده باشی! ممنونم که مثل دیگران چرندیات تحویلم نمیدی و من و بازیچه نمی کنی تا بتونی به جواب سوالت برسی! تو همیشه خوب بودی و خواهی بود...

پ.ن: وقتی حرف میزنم همه جور تعبیری میشه جز اون چیزی که خیلی ساده بیان کردم. پس خواهشا سکوتم رو مورد مؤاخذه قرار ندید تا از حرص انقدر ضربان فلبم بالا و پایین نره و کار دست بعضیا ندم!

تهی

خوب که دقت می کنم می بینم همه چیز  به شکل غیر قابل باوری بی معناست. من و هر چیزی که اطرافمه هستیم تا فقط جهان خلقت رو بیخودی پر کرده باشیم و بعد هم به شکل بی رحمانه ای از تعلقاتمون جدا شیم و بریم یه جا که نه از جهنمش تصور درستی داریم و نه از بهشتش! کفر نمیگم فقط شدیدا دارم حس می کنم که وجود حقیر من به چه درد دنیا میخوره که نه میتونه درست زندگی کنه و نه بمیره و جهانی رو از دست خودش راحت کنه. نمیدونم چرا مرگ هزار باره نصیبم کرده و یکدفعه هلاکم نمی کنه تا هر لحظه مجبور نباشم بار یه مشت حقارت و پوچی و تمنای بی جهت رو به دوش بکشم. خسته ام نه خسته ی روحی و نه جسمی. از زندگی و از تمام ذرات تشکیل دهنده ی دنیا خسته ام. آرامش جاوید شاید مرهمم باشد...

دور...

دور و دور و دورتر... از همه چیز و هر کس...

من از روزهای دور به کنج این خلوت کز کرده ام و هیچ چیز از سکوت و سکون اتاقم نمی خواهم جز شنیدن هق هق گریه هایم و صدایی که همراهم از همان دورها می آید. دلم تنگتر از وسعت تنگ دریچه هاییست که رو به فردا سو سو میزند و من، از فردا، به دنبال دورترین هایم می گردم و انگار دیگر کسی از این فاصله صدایم را نمی شنود. من از اسارت شب برای تو هیچ نگفتم و نه حتی از اسرار موهوم و دربندی که به قلبم زنجیر خورد. دخترک را تحقیر نکن! هیچ گاه راز فروشیش را برای کسی پنهان نکرد و همیشه به طعنه ها خندید. تو مرا خواهی بخشید و این برای من کافیست...