پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

یادگار سرما

روزهای ساکن و خالی از هیاهوی پاییز هم در گذر است و من هر روز از پشت تنها پنجره ی خانه مان نورستگی باد را به تماشا می نشینم. رشد هر روزه اش را می بینم و حس می کنم سرمایی را که به پیکرم آتش می زند! هیچ گاه به یاد ندارم که سرما را دوست بدارم! از یاد نمی برم که کودکیم زیر بار سرما حقارتی سخت را تجربه گر بود! کودکانه هایم که از دست رفت لااقل بگذار جوانیم را زندگی کنم! من از سکوت این روزها میترسم و از طوفان سردی که از خودش جز ویرانه ای به جا نمی گذارد. من می ترسم از تلخی دیروز و سکوت امروز! گاهی دلم تنگ می شود برای هیاهویی که اکنون به ناچار باید سکوتش کنم تا زهری تازه به قلبم نپاشد! اما گاهی دلتنگی فراموشکارم می کند. فراموش کرده بودم که در آغوش زمستان نباید حرفی از بهار زد حتی اگر بهار تنها یک بهانه باشد برای دلخوشی چرا که زمستان تمام سرمایش را چون نیشتری تا قلبم فرو خواهد برد و چنان چشمانم را از باد می سوزاند که اشکهایی ناخودآگاه می چکد! زمستان هم بهانه ایست تا وقتی مادرم از راه می رسد و علت سرخی چشمانم را جویا می شود بادِ سوزنده ی ایام را برایش بهانه کنم. این هم یادگارِ سرما برای جوانی ام...

پوچ

فقط به وسعت یک نگاه آیا فرصتی به من برای تماشای خود خواهی گذاشت؟

از من نرنج! سوالت را بی پاسخ می گذارم...

به شدت عصبانیم

چرا به خودتون اجازه میدید تو هر کاری دخالت کنید حتی کارهایی که اصلا به شما ربطی نداره؟ چرا فکر میکنید نظرتون برای اون شخص خیلی مهمه؟ فکر کردید کی هستید که از هر حرف توهین آمیز و تمسخر شما بتونه به راحتی بگذره؟! خودتون خسته نشدید از این همه اراجیف و زیاده گویی؟ شده محض رضای خدا فقط یک لحظه قبل از اینکه حرفی از دهانتون خارج شه فکر کنید؟ آقای محترمی که از دست بنده ناراحت هستید آیا من باید پاسخگوی بی برنامگی شما باشم که اینطور با من رفتار میکنید؟ خانوم عزیزی که به خاطر راحتی خودت حاضری راحتی هر کسی رو به هم بریزی با تو  هم هستم!  میخواهید به کجا برسید که اینطوری برای شکستن دل یکی دیگه گوی سبقت رو از هم می دزدید؟! یه زمونی فکر می کردم سادگی و صمیمیت رو فقط تو همین جمع میتونم پیدا کنم ولی حالا دلم میخواد از تک تک شما فرار کنم! محبت و احترام که یک طرفه نمیشه! اونقدر کوته فکرید که سکوت آدم  در برابر  خزعبلات بی شمارتون رو  به حماقت و ساده لوحی تعبیر می کنید! تویی که تحمل شنیدن جواب نداری بهتر نیست جلوی جمع اونطور بی ادبانه شخصیت آدم رو زیر سوال نبری تا با شنیدن جواب تا دو روز نری یه گوشه بشینی و با کسی حرف نزنی؟ من محتاج حرف زدن با تو نیستم که همچین رفتاری از خودت نشون میدی! درست عین بچه هایی! بهتره اینم بدونی که دیگه برام مهم نیست چی به سرت میاد! اگه فقط کمی فکر کردن بلد بودی خودت میفهمیدی که تو چه راه رو به زوالی پا گذاشتی! اونوقت لازم نبود که هر روز همه بهت یادآور شن که داری اشتباه می کنی! اونقدر تو این چند وقت جلوی اشکام و نگه داشتم دارم خفه میشم از بغض! میشه حتی فقط برای چند دقیقه دست از سر من بردارید؟ از همتون خسته شدم...

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

بهانه

راستی چه شد که تو را برای بودن بهانه کردم؟ آیا مردن بهترین بهانه نبود برای من؟ انگار زمین و آسمان هر دو داغ بود و من اونقدر عطشم زیاد بود که با رسیدن به نزدیکترین سراب به زانو افتادم! نمی دانستم در پس آن، غرقِ سرابی بزرگتر خواهم شد! گذشت! تیک، تاک، تیک، تاک... ساعت هم مثل قلب می تپد و به لحظه ی پیشین بازنمی گردد و عاقبت می ایستد! راستی صدای قلبم را شنیده ای؟ شنیده ای که خیلی اوقات نمی تپد؟ اشکهایم را چه؟ دیده ای؟ چقدر زمان تکراری است. این شعر را سالها پیش گفته بودم...

طفل معصومی که در دشت صداقت می دوید

جای پایش رد پای یک خیانت خوانده شد

من چه آرام و صبورانه به تنهایی او می نگرم

و نه تنها این، حتی، هیچ اشکی در حصار دیدگان خود نمی یابم

...

آیا زندگی هر روز میخواهد تکرار شود؟ همه چیز در همان شعرهای سیاه و مهمل من نهفته است. می توانم تا ابد همین چند صفحه ی تاریک را بخوانم و تقدیر را بدانم! نمیدانم چرا با اینکه بارها خوانده بودمشان اما باز تو را برای بودن بهانه کردم...شاید گاهی برای شکستن بهانه ای تازه لازم است...

قرص بخورید و باردار شوید

میدونید حضرت عیسی چطوری به دنیا اومد؟ عمرا اگه به مغزتون خطور کنه! تمام مدت اشتباه فکر میکردید که به اذن خدا حضرت مریم باردار شده! اگه یه کم صبر کنید اشتباهتون برطرف میشه!

یکی از دوستان خواهرم کلاس قرآن میرفت و  طی جلسات مختلف به تفسیر سوره ی مریم رسیدن. خانومی که آموزش میداد شروع کرد به شرح زندگی حضرت مریم و اونقدر گفت و گفت تا به اینجا رسید که: حضرت مریم همینجوری باردار نشد که! یه قرص اشتباهی خورد و زد یهو حامله شد!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا این چه قرصیه که میتونه یه دختره باکره رو باردار کنه خدا میدونه!

*********************************

شنیدید میگن مثلا فلانی اونقدر تجربه داره که حسابی آبدیده شده؟ منم همیشه فکر میکردم آبدیده شدن خیلی چیز خوب و مفیدیه! سعی کردم آبدیده بشم! نه تنها خودم بلکه حتی وسایلم! از این رو گوشیم و آبدیده کردم ولی نمی دونم چرا از اون موقع تا حالا دیگه درست کار نمی کنه و الان هم بیست و چهار ساعته تو شارژه! نکنه آبدیده شدن معنی دیگه ای داره؟!

********************************

اون وقتا که مربی مهد بودم یه سری یکی از بچه ها که خیلی شیطون بود و معمولا هم عادت داشت واسمون خاطره تعریف کنه اومد پیشمون و گفت: خاله نمیدونی دیشب مامانم چقدر خوشگل شده بود! گفتیم: خوشگل شده بود؟ چه شکلی بود؟ گفت: خیییییلی خوشگل بود، بعد هم به من گفت زود برو بخواب!

پت و مت

یه سری با دوستم مرضیه رفته بودیم بیرون و واسه خودمون خوش و خرم داشتیم می گشتیم که متوجه شدیم  انسانی از جنس مذکر آن هم از نوع به شدت فشن مدتها در تعقیب ما به سر میبره. ما هم هی تلاش کردیم که دست از سرمون برداره دیدیم فایده نداره. منم هی هرچی به این مرضیه می گفتم بابا بی خیال. اگه حواست هی به اون باشه که هیچی از بیرون اومدنمون نمی فهمیم  اونم میگفت نه من اینجوری اصلا راحت نیستم.  این دوست من برای من حکم استاد زبان ترکی رو داره. یه جمله ی طولانی رو ازش پرسیدم و گفتم به ترکی چی میشه. اونم از همه جا بی خبر  بهم گفت. منم صدام و از حد معمول بالاتر بردم و شروع کردم با لهجه ی غلیظ به ترکی حرف زدن.  این دوستمم برق سه فاز ازش پرید و هی به بازوم میزد میگفت فرزانه آرومتر آبرومون و بردی! اون آقای محترم هم به سرعت، چند قدمی از ما جلو زد و برگشت با تعجب بهمون نگاه کرد و به سرعت رفت و دیگه پشت سرشم نگاه نکرد. از اون موقع دیگه سوژه شده. هر وقت یه آدمی که ظاهرش خیلی فشنه میبینیم میزنیم یه کانال دیگه!

***************************************

یه دفعه هم رفتیم اداره پست و از اونجا با هم سوار تاکسی شده بودیم و میخواستیم برگردیم خونه. من جلو نشستم و مرضیه هم عقب.  این ماشینه هم سر خیابون نگه داشت من هم فکر کردم باید همونجا پیاده بشیم و اصلا یادم نبود که قراره اول به عکاسی بریم. خلاصه من از ماشین پیاده شدم و در هم از دستم ول شد و محکم به هم خورد. اما دیدم این مرضیه همینطور نشسته و با تعجب گفت: چرا پیاده شدی؟ میریم عکاسی، میدون باید پیاده شیم. گفتم: دیگه تا اونجا راهی نیست که . . . و داشتم دوباره سوار می شدم که دیدم مرضیه داره جا به جا میشه. فکر کردم حرف من و قبول کرده و میخواد پیاده بشه. من هم دو باره پیاده شدم و از شانس گندم دوباره دستگیره از دستم ول شد و در ماشین محکم بسته شد. مرضیه گفت: اِ...واسه چی پیاده میشی؟!؟! خندیدم و دوباره با اعتماد به نفس نشستم تو ماشین.خانمی که عقب سوار شده بود میخواست پیاده بشه و به همین دلیل ماشین نگه داشته بود. من دیگه به پشت سرم نگاه نکردم. فقط می شنیدم که آقای راننده می گفت: خب دیگه خوش آمدید، خوش آمدید، خوش آمدید، خوش آمدید،... دیدم یه خورده تکرار این حرف غیرعادی به نظر میرسه بنابراین برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم و دیدم که هیچ کس نیست. از پنجره بیرون و نگاه کردم و دیدم که مرضیه پیاده شده. منم با دیدن این صحنه به سرعت در ماشین و باز کردم تا پیاده بشم در هم دوباره محکم به هم کوبیده شد. مرضیه گفت: ای باباااااا تو چرا پیاده میشی؟! من اومدم پایین که این خانومه پیاده بشه. خلاصه که اینبار همه خندیدیم. شانس آوردم راننده خونسرد بود و از اینکه انقدر در ماشین و باز و بسته کردم و به هم کوبیدم کتکم نزد.

شهر در امن و امان است

وبلاگ آغاز یک پایان رو که خوندم یاد پارسال افتادم. یادش بخیر چقدر خندیدیم اون شب. بذارید واستون تعریف کنم.

من فرزانه 19 سال دارم و قریب به سه بار توسط ماموران انتظامی پارک دستگیر شدم. که البته آخریش رو فرزاد نوشته. زمستون پارسال تو پارک لاله نشسته بودیم که یه آقایی اومد و طبق معمول میخواست بدونه که ما چه نسبتی با هم داریم. جالب اینجاست که ما همیشه فاصله ی مجاز رو رعایت می کنیم به خصوص تو پارک. با این حال اومدن سراغمون و کارت شناسایی خواستن. ما هم مثل همیشه نسبتمون رو گفتیم دختر خاله ، پسرخاله و نامزد. اونم کارت شناسایی رو ازمون گرفت و با یه ابهتی که مثلا ما ازش بترسیم گفت: میریم پاسگاه از اونجا میفرستیمتون اداره ی مبارزه با مفاسد پدر و مادرتون و که خواستن معلوم میشه چه نسبتی دارید. منم که تو اینجور مواقع به قول دوستم خدای اعتماد به نفسم. تا این حرف و زد به سرعت کیفم و برداشتم و به فرزاد گفتم بریم و جلوتر از اونا راه افتادیم. آقاهه با تعجب نگاهمون کرد و گفت: کجا؟! منم گفتم: پاسگاه دیگه! خودتون گفتید اول بریم اونجا. این آقاهه هم در حالیکه کلی شگفت زده شده بود که نتونسته ما رو بترسونه گفت: نخیر. الان اونجا نمیریم. ما هم یه نگاهی به هم کردیم و رو به اونا گفتیم: خودتون گفتید!!! بعد دوباره همون ابهت برگشت و در حالیکه یه بادی هم به غبغب میداد گفت: اول با پدرتون تماس میگیریم که بیاد... هنوز حرف ماموره تموم نشده بود که گوشیم برداشتم و شماره ی خواهرم رو گرفتم و اون طرف یه جوری وانمود کردم که مثلا من شماره ی بابام و گرفتم. خواهرم که گوشی رو برداشت گفتم: سلام. خوبی؟... گوشی بابا دست تو چیکار میکنه؟ ...ببر گوشی رو بده به بابا!... چی؟ نیستش؟... کجا رفته؟... نه بابا! مارو تو پارک گرفتن میخواستن با بابا صحبت کنن... اون طرف خط هم این خواهرم دوزاریش نیفتاده بود و هی می گفت: چی میگی تو؟ حالت خوبه؟... خلاصه ماموره گفت: خانوم دارید چیکار میکنید؟ گفتم: مگه نگفتید بابام باید بیاد؟ زنگ زدم که بگم بیاد دیگه! این آقاهه هم در حالیکه فکش چسبیده بود به زمین گفت: خانوم قطع کنید گوشی رو! ما کی گفتیم میخواییم با پدرتون تماس بگیریم؟؟؟ منم با تعجب گفتم: وا! خودتون سه ساعته دارید میگید پدرت باید بیاد! اونم گفت: نه خانوم ما که چیزی نگفتیم! حالا هی از من اصرار و از اونا انکار. آخرشم بدون اینکه حتی یه قدم ما رو جلوتر از اونجا ببرن کارت شناسایی رو برگردوندن و گذاشتن بریم. ما هم که تا همونجا زوری جلوی خندمون و نگه داشته بودیم تا از اونا رد شدیم زدیم زیر خنده. فرزاد هم کلی از ریلکس بودن من تعجب کرده بود. خلاصه که اون شب هم اینجوری خاطرانگیز شد.

واقعا لذت میبرم از این همه امنیت اجتماعی! یادمه دو سال پیش بود که با دوستام پارک طالقانی رفته بودیم. یه صحنه ای دیدم که تا عمر دارم از جلوی چشمام نمیره. یه دختر و پسر جوون رو نیمکت نشسته بودن. حالا توضیحاتش بماند. فقط تا همین حد بگم که تا مرحله ی آخر پیش رفته بودن. وقتی دیدن که ما دیدیم یه لبخند مسخره تحویلمون دادن و دختره از رو پای پسره بلند شد و شروع کردن به بستن دکمه و زیپ لباساشون!!! یه بار هم تو همین پارک لاله یه خانوم و آقایی نشسته بودن رو چمنا و خیلی عادی با هم صحبت میکردن که طی یه حرکت ناگهانی آقاهه خانومرو نقش زمین کرد و بقیه اش هم بماند. این هم از نوع هیجانیش! تازه اینا که چیزی نیست. یه بار تو بوستان گفتگو یه چیزی دیدم که دیگه اصلا نمیتونم بگم. چشم و گوشتون زیادی باز میشه! خلاصه که انواع و اقسام این حرکات فجیع رو تو انواع و اقسام پارکها دیدم. اون وقت میان به ما گیر میدن!!! آدم واقعا متاسف میشه!!!

نتیجه ی اخلاقی: از لطف و برکات این دولت، امنیت تو اجتماع موج میزنه! دوست عزیز خب اگه تو امنیت نمی بینی  تقصیر این دولت فرهیخته نیست  که! عیب از چشمای تواِ!!!

خوشحال می شویییم!

من الان قیافم این شکلیه! میدونید چرا؟! چون در این چند روز بسی از ما تعریف و تمجید به عمل آمد و ما با دلی خرسند و خجسته به باقی زندگانی می پردازیم و نیشهایمان نیز تا بناگوش باز می باشد؛ چرا که از صدقه سری اعتماد به نفس والایمان  که در عمر خویش نه دوره ی آرایشگری دیده و نه آموزشی داشته و بیخود و بی جهت ملقب به آرایشگر شده و  دقت داشته باشید که در تخصص خود کمتر از آرایش عروس را هم پذیرا نمی باشد، باری دیگر اثر هنری زیبایی آفرید. جریان بر این قرار است که وقتی مطلع شدیم دختر خاله ی گرامیمان به  زودی عروس میشوند و از بنده برای آراستنشان دعوت نمودند ما با شادی وافری پذیرفتیم و از چهارشنبه رهسپار کوی دوست!!!!!! شدیم. در همان شب هم نوعروس و تازه داماد را زیارت نمودیم و ماشاالله چقدر این دو قمری دلداده به هم می امدند و از این تناسب کلی لذت بردیم. به خصوص وقتی دستپخت لذیذ داماد را در شب قبل از جشن تناول نمودیم به سلیقه ی دخترخاله مان آفرین گفتیم و به داماد عرض نمودیم که دیگر وقتش رسیده و به جاری شدن عقد این دو قمری رضایت دادیم! به هر حال رضایت دختر خاله ی عروس هم شرط است دیگر!!!!! صبح روز بعد در حالیکه بی خوابی بسیاری را متحمل گشتیم کار خود را آغاز نمودیم و بعد از گذشت چند ساعت به نظاره ی آن اثر زیبا نشستیم. البته عروس قبل از آن آراستگیها هم بسی زیبا بود. ما نیز با دیدن رضایت عروس از ظاهرش در پوست خود نمی گنجیدیم و از همانجا تعریف و تمجیدهای بسیار خویشان و آشنایان اغاز شد و ما شرمسار و خجل از این همه تعاریف سر به زیر انداختیم. از آن روز به بعد هم هر چه تلاش می کنیم نیشمان بسته شود بی فایده است! در پایان هم از خدای متعال خواهان خوشبختی تمامی ازواج می باشیم. الهی آمین!

روزمره

چقدر از امسال بدم میاد. از وقتی شروع شده یه روز خوش ندیدم. روز خوشی هم اگه بوده بعدش همچین حالم گرفته شده که دیگه اصلا به چشمم نمیاد. از همون شروعش با درگیری و دلخوری و بیماری و بی پولی و ... همراه بوده. کاش این شش ماه باقی مونده هم زودتر تموم بشه و شرش کنده شه. آخه سال هم به این مزخرفی نوبره!!! من همیشه زندگی پر هیجان رو دوست دارم. امسال هم از سر و روش هیجان میریزه. البته نه هیجان خوب که! از اونا که یه دفعه آدم سکته میزنه! چند وقت پیش خواهرم میگفت با این همه بلایی که سرت اومد هنوز زندگی هیجانی رو دوست داری؟ منم در کمال پررویی گفتم: خیییییییییلیییییی...

پنج روز دیگه تولدمه. دقیقا افتاده شب قدر. واسه همین از یک ماه پیش به همه سفارش کردم که لطفا زودتر کادوم و بدید چون شب قدر هر کی تو خونه ی خودشه و داره احیا رو به جا میاره، تازه همچین شبی که عزا هم هست نمیشه کادو بازی کرد که! خلاصه از من گفتن و از اونا نشنیدن! خب عزیزان من با زبون خوش بیایید کادوهام و بدید دیگه! نذارید به زور متوسل شم!!! اصلا هم پررو نیستم تازشم!

بعد از مدتها دوباره میخوام نقاشی رو شروع کنم. یه سفارش رنگ روغن گرفتم، طرحشم گذاشته به انتخاب خودم. همین روزا شروعش می کنم. دلم واسه قلمو به دست گرفتن یه ذره شده، واسه سه پایه ام، واسه مانتوی کارم که هر گوشه اش یه رنگی شده! آخرین باری که بهشون دست زدم همون روزی بود که بیشتر تابلوهام و شکستم و پاره کردم... ای بابا! بگذریم...

حوصله، انگیزه، هدف، شادی، امید، زندگی، زندگی، زندگی... چرا از تموم اینها خالی شدم! انگار با هر تولد پیر و پیرتر میشم!!!

تمام پیوستگیها به اندازه ی فقط چند واژه است...

از من دور شو! سرمای تو به یخ زدگی روحم دامن میزند. تو نمیدانی! من زمستانی دارم که با تمام زمستانی بودنش شعله های عشق و آرامش را به قلبم هدیه می کند. تو هرگز نخواهی دانست! برای تو عشق تنها ملعبه ای است تا خود را از وادی روح انسانیت رها کنی. به چه امید مانده ای؟! من از تو و خاطرات تلخت گریخته ام. از من چه میخواهی؟ قلبم را؟ دیر رسیدی! روحم را؟ هرگز! شاید در جسمم جای بگیری ولی روحم هرگز با پلیدی وجود تو گره نخواهد خورد. شاید هم ماندی تا بدانم هیچ گاه لایق آن روزها نبودی... نه نبودی...از من دور شو! برو به همانجا که وعده اش را می دادی! شهر پریان!!! تو که راهش را خوب میدانی. پس معطل چه مانده ای؟

از امروز دیگر من و او معنایی ندارد. من و او به (ما) ی بی انتهای قصه تبدیل شدیم... ما شدن حقیقی را خوب تماشا کن...

پ.ن.1: به خاطر تمام سختیهایی که تو این مدت کشیدی، به خاطر تمام تلاشت برای سلامتیم، به خاطر تمام اتفاقاتی که به اجبار درگیرش شدی، به خاطر  تمام روزهای سختی که تنهام نذاشتی ازت ممنونم. مثل همیشه تو تنها مرهم زخم های عمیقم بودی... کاش بتونم تمام خوبیهات و جبران کنم...

پ.ن.2: طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق. من رو هم از دعاهاتون بی نصیب نذارید که شدید محتاجم...