. . . و اکنون با تو آغاز می کنم. آغازی که پایانش را مرگ جسممان خواهد گفت!
وقتی که تنها من بودم و تاریکی، وقتی که پیکر تکیده ام در دل تنهایی شب به فراموشی سپرده می شد، وقتی که دیگر من نبودم و تمام من ها را غرق ظلمت و سیاهی میساختم، ناگهان تو آمدی!
من که روشنی را از یاد برده بودم و با خود می اندیشیدم که جز سیاهی چیزی مرا دربر نمیگیرد دریک گرمای تب آلود دستان سپیدم را از میان تاریکی یافتی و مرا از هر آنچه نام شب داشت رها ساختی.
هنوز هم نمیدانم تو را چگونه بنامم! تو همچون پیک نویدی که برایم دنیایی از عشق و امید به ارمغان آوردی. تو تنها صبح سپیدی که در لحظه های ظلمانی من طلوع کردی و دنیای مرا نه به یک رنگ، بلکه رنگین کمونی از زیبایی ها را به دنیای من هدیه دادی.
مرا به خلوت تنهایی خود پیوند بده تا هر دو آغازی دوباره برای یکدیگر باشیم و سرور جاودانه مان را فریاد کنیم. . . |