یه قصه تکراری

همیشه در دستان کوچکش کوهی از غم را جا به جا میکرد و ساعتها روبروی آیینه به تنهایی خود می نگریست. شاید خانواده ای نداشت. همه ی عزیزانش میان حادثه ها دفن شده بودند. پدری میخواست به مهربانی مردی که در خیالش نقش کرده بود. مادری که روی زخمش مرهمی گذارد و دردش را التیام بخشد. حتی خواهری نداشت که اسباب بازیهای کهنه اش را با او تقسیم کند و طعم خاله بازی را بچشد. اما کودکان را چه به این افکار! خودش بارها این جمله را از زبان بزرگترها شنیده بود، پس سکوت کرد و هیچ وقت چیزی نگفت. حتی آن زمان که قلب کوچکش مجذوب نگاه مسحور کننده ای شد. هنوز بلوغ را لمس نکرده بود و دلش برای آلوی رسیده ی باغچه ی حیاطشان غنج میرفت. تمام حقیقت را میان خاک ذهنش مدفون ساخت و از توهمات خود روزگار شیرینی را ترسیم کرد. دیگر نه فریادهای شیر گرسنه ای را می شنید، نه ضجه های گربه ای که دمش را میان در جا گذاشته بود!!! گوشهایش را می فشرد و چشمانش را می بست تا مبادا خیال زیبایش را ویران کنند. از همان روزگار دنیایش را با نوشته هایش در هم آمیخت. نوشته هایی که آغازگرش یک نگاه بود! روزها گذشت، ماهها، سالها... آن نگاه تمام دنیایش را ساخته بود. عشقش بزرگ شده بود. بزرگ... خیلی بزرگ... به وسعت زمین... به وسعت آسمان... به وسعت دنیا... به وسعت پرستش... به وسعت خدا... پرستش بود یا کفر؟ کفر بود یا عرفان؟ عرفان بود یا جنون؟ اصلا مگر میشود روی آن عظمت نامی گذاشت؟ دیگر طاقت نداشت. روح عظیمش در جسم حقیرش جای نمی گرفت. میخواست بگریزد. تنها مرگ آرامش میکرد... و مرد. اما دیر... خیلی دیر... وقتی که از اوج عظیمش سقوط کرده بود. وقتی دیگر هیچ نگاهی نبود. وقتی به استقبال مرگ رفت که تنها بود. تنها تر از همیشه... تنها تر از گذشته... دنیا را ترک کرد اما شاید فقط برای یک ساعت، شاید هم کمتر، شاید فقط یک لحظه بود. خدا هم او را نمی پذیرفت. باز هم شکست. باز هم بازگشت اما دیگر روحی نداشت که خود را غرق عظمتش کند و آرام بگیرد. او مرد. همان زمان که عشقش را ترک گفت و نوشته هایش را میان آخرین هق هق گریه هایش سوزاند. همان زمان که احساسش لگد مال شد و غرورش در هم شکست. دیگر خودش نبود. دیگر هیچ کس نبود. اما نقش آفرینی را خوب آموخت. آنقدر خوب که اطرافش پر شد از آدمکها. اما چقدر دیر. حالا که دیگر از زنده بودن تنها نفس کشیدن را میدانست. باید خود را غرق چیزی میکرد تا فراموش کند. غرق هنر شد. همان هنری که از آن نگاه آموخته بود. غرق تنها همراه و همبازیش شد، کسی که هیچ وقت تنهایش نگذاشته بود. غرق خاطراتی شد که بهترین لحظه هایش را ساخته بود. غرق معصومیتی شد که تنها در عشق به خدا یافته بود...

هنوز هم گهگاه خاطره ها به سویش هجوم میبرند و بغض همیشگیش را یادآور میشوند اما دیگر مهم نیست! هنوز هم دلش برای آن روزها تنگ می شود اما شادتر از همیشه ادامه می دهد. چرا که بزرگترین چیزی که از آن روزها به دست آورد خدا بود و هنوز هم او را در تک تک لحظه هایش دارد...  

 

در شبی تاریک و ظلمانی

در میان های و هوی باد

مرد شبگرد غزلخوانم

در میان کوچه ها میخواند

خسته و دلگیر و تنها بود

سوز سرما آتشش میزد

پیکرش چون تازیان میخورد

ساز او بر آسمان میرفت

من کجا بودم در آن لحظه

در میان ظلمت شبها

در اتاق خالی و سردم

در عبور لحظه ها تنها

خوب یادم آید آن شب را

من که مملو بودم از خالی شدن ها

در کنار مرد رویاها

پر شدم از حس ماندن

قلب بیمار و خموشم

 گر گرفت از این تپیدن

روزها بر من گذشت و من

دیدم اکنون عاشقش هستم

لحظه ای بی او نمی مانم

آری اکنون در میان زندگی من عاشقش هستم

مرد شبگرد غزلخوانم

تو در این ظلمت وحشت زا کجا رفتی؟

من نگاهم پشت این پنجره خاموش است

 تو در این سرمای سوزنده کجا رفتی؟

 پنجره کوبیده شد بر هم

 صاعقه فریاد زد باز هم

 پلک بر هم می فشارم من

 آه اگر امشب نیایی تو

وای بر این روزگار من!

مرد شبگردم تو میدانی

بی تو من هرگز نمی مانم

 بیش از این تنها مرا مگذار

خسته ام، تنها خدا داند

لحظه ها در رفت و آمد بود

 تا سپیده بر سپهر سر زد

چشم من بر کوچه بود اما

خوب من از در نیامد

پر شدم از حس تشویش

 کوچه پر شد از هیاهو

کودکی فریاد میزد

بی هدف تا کوچه رفتم

خون به رگهایم دوید و تا صدا سرعت گرفتم

پیکری خاموش و خسته

نکیه بر دیوار داده

زانوانم خم شد و بر چهره ی عابر نگاه کردم

آه نه او مرد من نیست

او فقط شبها به این کوچه سفر میکرد

او پر از گرمای بودن بود

اینک اما سرد سرد است

مرد شبگردم بمان با من

لحظه ای بنگر به حال من

من نگاهم از تو سرشار است

من امیدم بی تو خاموش است

خوب من تنها نرو شاید

سهم ما از زندگی این نیست

من نگاهم تا ابد با توست

قصه ی من نغمه های توست

بی درنگ اشک از نگاهم میتراوید

قلب من با هر تپش سینه ام را می شکافید

بعد تو در گور سرد خستگی ها خانه دارم

بعد تو من در میان سیل اشک دوری تو بی پناهم

بعد تو من خوب میدانم که میمیرم

مرد شبگرد غزلخوانم خداحافظ.

پاوبلاگی: این شعر، یکی از شعرای خودم بود. دیدم خیلی نامربوط نیست ادامه ی این متن گذاشتمش.