خدای من کو...؟

خدایا! چرا دیگر پاسخت را از میان زمزمه های دردمندم نمی شنوم؟ چرا دیگر دست های نوازشگرت را روی سرم حس نمی کنم؟ خدایا! نکند تو هم مرا تنها گذاشته باشی؟ من بدون تو با دردهای کهنه و زخم های عمیقم چه کنم؟ من بدون تو برای که، ناگفته هایم را بگویم؟ چرا تمام روزهایم از معجزه ی حضورت خالی شده؟ خدایا! حال که به نیمه ی راه رسیده ام مرا ترک می کنی...؟!

هر چه نامت را صدا زدم جوابی نشنیدم و تو تنها فریاد میزدی برو جلو! آنقدر که دیگر حتی صدای فریاد تو را هم نمی شنوم. خدایا مگر این راهی نبود که تو برگزیدی؟ پس معنایی برای تنهاییم جست و جو کن که شاید کمی آرام بگیرم! چگونه شرح خستگیم را دهم تا بدانی چقدر از این نفس های بیهوده سیرم؟! دیگر حتی از گفتن واژه ی "خسته" هم خسته ام!

در تمام این ظلمات در انتظار راهی روشن می مانم و با پدید آمدن هر روزنه ای به سوی نور مطلق می شتابم اما از هر روزنه ی نوری که میگذرم به سیلابی سیاه تر می رسم و برای نجات هیچ غریقی را نمی یابم...

...

وقتی تمام هدف ها قربانی حس ناچیزی میشوند و هیچ کس، آگاه از سر نباید ها نمی شود، من چه کنم که دیگر هیچ کلامی تسلایم نمیدهد و هر واژه ای همچون نیشتر تا استخوانم فرو می رود...

پ.ن: یه وقتا دلم میخواد خیلی راحت راجع به چیزی که میخوام بنویسم اما همش باید به ملاحظات فکر کرد و آشنایانی که میان و اینجا رو میخونن... چقدر خوبه قبل از اینکه برای آشناها غریبه بشی از اول واسشون غریبه باشی...