نمیدونم چی میخوام بگم. فقط میدونم که خیلی به نوشتن نیاز دارم. …از وقتی که یادمه هینطور بوده! همیشه یه وقتی یه جایی از یه کسی که اصلا انتظارش و نداری یه اراجیفی می شنوی که تمام شخصیتت رو زیر سوال میبره. هنوز داغ تمامشون تو دلم تازه اس! به هر کاری که سرک کشیدم یه وصله ای بهم چسبوندن و با تنفر از اون کار فاصله گرفتم. هیچ وقت جنگ عادلانه ای نبود تا بایستم و از حقم و از حیثیتم دفاع کنم. میگذریم و دور میشیم اما آیا واقعا فراموش میکنیم؟! بهار هم رفت. بهاری که حاضرم به خاطرش جونم و بدم اما یه لحظه ناراحتیش و نبینم. بهاری که تو شنیدن خیلی از حرف و حدیث های خاله زنکی همراهم بوده و خیلی جاها تنهایی شنیده! بهاری که میدونم دلش با یادآوری روزهای سختمون به درد میاد و میشکنه! بهاری که همیشه پاک بوده و وصله ی ناپاکی بهش نمی چسبه! بهاری که اگه نبود نمیدونم الان آیا من زنده بودم یا نه!!! بهار رو همیشه مثل فرشته ای میبینم که بالهاش و تو آسمون جا گذاشته و واسه نجات آدمکها میونشون پرسه میزنه. حیف از این فرشته ای که نفسش در نفس این آدمها میپیچه... پ.ن: هر کاری دلتون میخواد می کنید! هر چی دلتون میخواد میگید! اما یه لحظه به این فکر کردید که چطور جواب دلی که میشکنه رو بدید؟؟؟ |