تمام پیوستگیها به اندازه ی فقط چند واژه است...

از من دور شو! سرمای تو به یخ زدگی روحم دامن میزند. تو نمیدانی! من زمستانی دارم که با تمام زمستانی بودنش شعله های عشق و آرامش را به قلبم هدیه می کند. تو هرگز نخواهی دانست! برای تو عشق تنها ملعبه ای است تا خود را از وادی روح انسانیت رها کنی. به چه امید مانده ای؟! من از تو و خاطرات تلخت گریخته ام. از من چه میخواهی؟ قلبم را؟ دیر رسیدی! روحم را؟ هرگز! شاید در جسمم جای بگیری ولی روحم هرگز با پلیدی وجود تو گره نخواهد خورد. شاید هم ماندی تا بدانم هیچ گاه لایق آن روزها نبودی... نه نبودی...از من دور شو! برو به همانجا که وعده اش را می دادی! شهر پریان!!! تو که راهش را خوب میدانی. پس معطل چه مانده ای؟

از امروز دیگر من و او معنایی ندارد. من و او به (ما) ی بی انتهای قصه تبدیل شدیم... ما شدن حقیقی را خوب تماشا کن...

پ.ن.1: به خاطر تمام سختیهایی که تو این مدت کشیدی، به خاطر تمام تلاشت برای سلامتیم، به خاطر تمام اتفاقاتی که به اجبار درگیرش شدی، به خاطر  تمام روزهای سختی که تنهام نذاشتی ازت ممنونم. مثل همیشه تو تنها مرهم زخم های عمیقم بودی... کاش بتونم تمام خوبیهات و جبران کنم...

پ.ن.2: طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق. من رو هم از دعاهاتون بی نصیب نذارید که شدید محتاجم...