شهر در امن و امان است

وبلاگ آغاز یک پایان رو که خوندم یاد پارسال افتادم. یادش بخیر چقدر خندیدیم اون شب. بذارید واستون تعریف کنم.

من فرزانه 19 سال دارم و قریب به سه بار توسط ماموران انتظامی پارک دستگیر شدم. که البته آخریش رو فرزاد نوشته. زمستون پارسال تو پارک لاله نشسته بودیم که یه آقایی اومد و طبق معمول میخواست بدونه که ما چه نسبتی با هم داریم. جالب اینجاست که ما همیشه فاصله ی مجاز رو رعایت می کنیم به خصوص تو پارک. با این حال اومدن سراغمون و کارت شناسایی خواستن. ما هم مثل همیشه نسبتمون رو گفتیم دختر خاله ، پسرخاله و نامزد. اونم کارت شناسایی رو ازمون گرفت و با یه ابهتی که مثلا ما ازش بترسیم گفت: میریم پاسگاه از اونجا میفرستیمتون اداره ی مبارزه با مفاسد پدر و مادرتون و که خواستن معلوم میشه چه نسبتی دارید. منم که تو اینجور مواقع به قول دوستم خدای اعتماد به نفسم. تا این حرف و زد به سرعت کیفم و برداشتم و به فرزاد گفتم بریم و جلوتر از اونا راه افتادیم. آقاهه با تعجب نگاهمون کرد و گفت: کجا؟! منم گفتم: پاسگاه دیگه! خودتون گفتید اول بریم اونجا. این آقاهه هم در حالیکه کلی شگفت زده شده بود که نتونسته ما رو بترسونه گفت: نخیر. الان اونجا نمیریم. ما هم یه نگاهی به هم کردیم و رو به اونا گفتیم: خودتون گفتید!!! بعد دوباره همون ابهت برگشت و در حالیکه یه بادی هم به غبغب میداد گفت: اول با پدرتون تماس میگیریم که بیاد... هنوز حرف ماموره تموم نشده بود که گوشیم برداشتم و شماره ی خواهرم رو گرفتم و اون طرف یه جوری وانمود کردم که مثلا من شماره ی بابام و گرفتم. خواهرم که گوشی رو برداشت گفتم: سلام. خوبی؟... گوشی بابا دست تو چیکار میکنه؟ ...ببر گوشی رو بده به بابا!... چی؟ نیستش؟... کجا رفته؟... نه بابا! مارو تو پارک گرفتن میخواستن با بابا صحبت کنن... اون طرف خط هم این خواهرم دوزاریش نیفتاده بود و هی می گفت: چی میگی تو؟ حالت خوبه؟... خلاصه ماموره گفت: خانوم دارید چیکار میکنید؟ گفتم: مگه نگفتید بابام باید بیاد؟ زنگ زدم که بگم بیاد دیگه! این آقاهه هم در حالیکه فکش چسبیده بود به زمین گفت: خانوم قطع کنید گوشی رو! ما کی گفتیم میخواییم با پدرتون تماس بگیریم؟؟؟ منم با تعجب گفتم: وا! خودتون سه ساعته دارید میگید پدرت باید بیاد! اونم گفت: نه خانوم ما که چیزی نگفتیم! حالا هی از من اصرار و از اونا انکار. آخرشم بدون اینکه حتی یه قدم ما رو جلوتر از اونجا ببرن کارت شناسایی رو برگردوندن و گذاشتن بریم. ما هم که تا همونجا زوری جلوی خندمون و نگه داشته بودیم تا از اونا رد شدیم زدیم زیر خنده. فرزاد هم کلی از ریلکس بودن من تعجب کرده بود. خلاصه که اون شب هم اینجوری خاطرانگیز شد.

واقعا لذت میبرم از این همه امنیت اجتماعی! یادمه دو سال پیش بود که با دوستام پارک طالقانی رفته بودیم. یه صحنه ای دیدم که تا عمر دارم از جلوی چشمام نمیره. یه دختر و پسر جوون رو نیمکت نشسته بودن. حالا توضیحاتش بماند. فقط تا همین حد بگم که تا مرحله ی آخر پیش رفته بودن. وقتی دیدن که ما دیدیم یه لبخند مسخره تحویلمون دادن و دختره از رو پای پسره بلند شد و شروع کردن به بستن دکمه و زیپ لباساشون!!! یه بار هم تو همین پارک لاله یه خانوم و آقایی نشسته بودن رو چمنا و خیلی عادی با هم صحبت میکردن که طی یه حرکت ناگهانی آقاهه خانومرو نقش زمین کرد و بقیه اش هم بماند. این هم از نوع هیجانیش! تازه اینا که چیزی نیست. یه بار تو بوستان گفتگو یه چیزی دیدم که دیگه اصلا نمیتونم بگم. چشم و گوشتون زیادی باز میشه! خلاصه که انواع و اقسام این حرکات فجیع رو تو انواع و اقسام پارکها دیدم. اون وقت میان به ما گیر میدن!!! آدم واقعا متاسف میشه!!!

نتیجه ی اخلاقی: از لطف و برکات این دولت، امنیت تو اجتماع موج میزنه! دوست عزیز خب اگه تو امنیت نمی بینی  تقصیر این دولت فرهیخته نیست  که! عیب از چشمای تواِ!!!