بهانه

راستی چه شد که تو را برای بودن بهانه کردم؟ آیا مردن بهترین بهانه نبود برای من؟ انگار زمین و آسمان هر دو داغ بود و من اونقدر عطشم زیاد بود که با رسیدن به نزدیکترین سراب به زانو افتادم! نمی دانستم در پس آن، غرقِ سرابی بزرگتر خواهم شد! گذشت! تیک، تاک، تیک، تاک... ساعت هم مثل قلب می تپد و به لحظه ی پیشین بازنمی گردد و عاقبت می ایستد! راستی صدای قلبم را شنیده ای؟ شنیده ای که خیلی اوقات نمی تپد؟ اشکهایم را چه؟ دیده ای؟ چقدر زمان تکراری است. این شعر را سالها پیش گفته بودم...

طفل معصومی که در دشت صداقت می دوید

جای پایش رد پای یک خیانت خوانده شد

من چه آرام و صبورانه به تنهایی او می نگرم

و نه تنها این، حتی، هیچ اشکی در حصار دیدگان خود نمی یابم

...

آیا زندگی هر روز میخواهد تکرار شود؟ همه چیز در همان شعرهای سیاه و مهمل من نهفته است. می توانم تا ابد همین چند صفحه ی تاریک را بخوانم و تقدیر را بدانم! نمیدانم چرا با اینکه بارها خوانده بودمشان اما باز تو را برای بودن بهانه کردم...شاید گاهی برای شکستن بهانه ای تازه لازم است...