یادگار سرما

روزهای ساکن و خالی از هیاهوی پاییز هم در گذر است و من هر روز از پشت تنها پنجره ی خانه مان نورستگی باد را به تماشا می نشینم. رشد هر روزه اش را می بینم و حس می کنم سرمایی را که به پیکرم آتش می زند! هیچ گاه به یاد ندارم که سرما را دوست بدارم! از یاد نمی برم که کودکیم زیر بار سرما حقارتی سخت را تجربه گر بود! کودکانه هایم که از دست رفت لااقل بگذار جوانیم را زندگی کنم! من از سکوت این روزها میترسم و از طوفان سردی که از خودش جز ویرانه ای به جا نمی گذارد. من می ترسم از تلخی دیروز و سکوت امروز! گاهی دلم تنگ می شود برای هیاهویی که اکنون به ناچار باید سکوتش کنم تا زهری تازه به قلبم نپاشد! اما گاهی دلتنگی فراموشکارم می کند. فراموش کرده بودم که در آغوش زمستان نباید حرفی از بهار زد حتی اگر بهار تنها یک بهانه باشد برای دلخوشی چرا که زمستان تمام سرمایش را چون نیشتری تا قلبم فرو خواهد برد و چنان چشمانم را از باد می سوزاند که اشکهایی ناخودآگاه می چکد! زمستان هم بهانه ایست تا وقتی مادرم از راه می رسد و علت سرخی چشمانم را جویا می شود بادِ سوزنده ی ایام را برایش بهانه کنم. این هم یادگارِ سرما برای جوانی ام...