با من بمان

کمی بیشتر کنارم بمان! می خواهم غرق در با تو بون شوم. ناگزیری به رفتن و می روی اما خوب میدانی که چگونه رویاهایم را بسازی. همچون عطر دل انگیزی در فضا جاری می شوی و مشامم پر می شود از بوی خوب تو!  

باید از همان روز نخست میدانستم که میان علفهای هرز رویا از همان کودکی دانه ای به زیبایی تو در خاکش نهفنه که وقتی سر برآورد تمام هستیم را به بر می گیرد و مرا به شاخه های امیدواری پیوند می زند. بی شک این همان  تقدیر شیرینی است که روز الست در آغوش خدا به هدیه گرفتم. خدایا مبادا پیش از آنکه مرا به پیش خود فرا خوانی هدیه ام را پس بگیری! گاهی میتوان از میان پرسه های بی هدف گنج عظیمی را برای مقصد نشانه گرفت. گنجی که شاید بسنده به ثروت مادی نباشد و روح آدمی را به پله ای بالاتر، از مراحل ایمان برساند. میخواهم بدانی پیش از آنکه نهال جوانی بشوی و شاخه های خود را به سراسر وجودم پخش کنی در پرسه های بی هدفی غوطه ور بودم اما اکنون در میان قامت استوار تو به گنج عظیمی که در جستجویش بودم رسیده ام و چقدر دلشادم از حضور پر سخاوت و مهربان تو...

کمی بیشتر نه! تا همیشه کنارم بمان!

پ.ن: 19/11/1387 هرگز این تاریخ رو از یاد نمی برم! ممنونم از اینکه هستی و تمام لحظه هایم را لبریز از عشق و شادی می کنی...