یه متن پاییزی

وقتی در انتهای خلوت تنهایی خود به روزهای گذرانده می نگرم، در درونم چیزی تهی میشود. خالی از هرگونه حس جانداری در تلاطم امواج غمگین رویا فرو میروم و در پی چیزی که هرگز نیافته ام تمام روزها را جستجو میکنم. من از ازدحام کابوس تنهایی به سوی آشنای دیرین بازگشته ام. من از هراس با تو بودن ها، بی تو بودن را پذیرفتم. من سقف آبی رویایم را در انتهای گذرگاه ساخته ام و اکنون که پایان تلخ لحظه را باور ندارم، به توهم طلایی فردا می اندیشم. به پیکر نیمه جان من نگاه نکن. من میتوانم جسمی زیباتر از گذشته از خود بسازم اما روح آواره ام را چه کنم؟ من از تجسم خالی تو خسته ام و حقیقتی آشکار میخواهم. من از تمام فصل ها خواهم گذشت. من از پاییز عریان و برگ های ترک خورده جز سایه ای از ترس و ابهام چیزی ندارم. پس کجاست آن لحظه ای که ثانیه ای خستگی را از دوش بردارم و در میان خاک پر غبار زمین بیاسایم؟!

پاوبلاگی: چرا آدما وقتی به اوج زندگیشون هم میرسن باز یه غمی تو دلشون دارن؟