نمی دانم چه شده که هر چه می جویم کمتر می یابم. نمیدانم چرا سراپایم از خواهشی وصف نا شدنی میسوزد. نمی دانم چرا هر چه تلاش میکنم نوشتن را به یاد نمی آورم. باید بنویسم تا غوغای درونم کمی آرام بگیرد. اما این روزها میل عجیبی دارم برای نقاشی و سیاه کردن کاغذ. انگار دیگر آرامشی که خواهانش بودم را در نوشتن نمی یابم. باید سیاهترین قلم را به دست بگیرم و تمام سپیدی ها را خط خطی کنم. سایه روشن هایی که شاید تیره ترینش خطوط در هم بوسه ای شیرین باشد و روشنترینش دستی تنها. شاید هم مقابل بومی بزرگ بنشینم و شیوه ی فوییسم را به سر تا سر بوم بپاشم. این روزها میل عجیبی دارم به دیوانگی و متهم کردن بشر. دیگر به روشنی ها اعتماد ندارم. سایه ها را دوست دارم که اگر چندین روز هم به آن خیره شوم باز هم حرفی برای گفتن دارند. روشنی مطلق همیشه فریبکار است اما تاریکی، صادقانه بهترینها را می دهد و تو آماده ای برای اینکه شاید بدترینی را هم نثارت کند. دیگر از سایه ها نمی ترسم. دیگر روشنی را هم در زندگی نمی خواهم. باید از سایه ها بگذرم تا شیرینی روشنی ناپایدار را با همه ی وجودم ببلعم. من ایمان می آورم به تاریکی، به روز سیاه، به سرما و یخ زدگی، به طوفان سهمگین،... نمی دانم چه چیزی در این جادو نهفته که لحظه ای دورشدنش اینطور بیقرارم می کند. بیش از 7 ماه از بودنش گذشته و اکنون دیگر نباید الزامی به بودنش باشد اما من ... من این روزها از خودم می ترسم. خنده ی تلخی به روی لبهایم سنگینی می کند و منتظرم. منتظر کسی که نمی دانم کیست... |