گزیده ای از سفرنامه

خوابم یا بیدارم

 تو با منی با من

همراه و همسایه نزدیکتر از پیرهن

 باور کنم یا نه حرم نفسهات و

 ایثار تن سوز نجیب دستات و

خوابم یا بیدارم

 لمس تنت خواب نیست

 این روشنی از توست

 بگو از آفتاب نیست

 بگو که بیدارم

بگو که رویا نیست

 بگو که بعد از این جدایی با ما نیست

 اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم

بذار آفتاب شب و تو خواب از تو چشم تو  بتابم

 بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره

عاشق مرگی که شاید توی دست تو بمیره

خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب

آغوشتو وا کن قلب من و دریاب

برای خواب من ای بهترین تعبیر

با من مدارا کن ای عشق دامنگیر

من بی تو اندوه سرد زمستونم

پرنده ای زخمی اسیر بارونم

 ای مثل من عاشق، همتای من محجوب

 بمون بمون با من، ای بهترین ای خوب

این آهنگ ملایم و دلنشین نجوای اولین شب عاشقانه ی ما بود...

بیشتر از 6 ساعت بدون توقف  تو مسیر تهران به سمت نوشهر بودیم و نشیمنگاهمون کلا آسفالت شد. به ویلا که رسیدیم انگار به همه آرزوهام رسیده بودم دلم میخواست تا رسیدیم ولو شم ولی خیال باطلی بود و عنکبوتهایی که از در ودیوار ویلا بالا میرفت مجال این حرکت رو از من گرفت و من به جای ولو شدن سریعا به سمت بالاترین نقطه ی خونه یعنی صندلیهایی که روی هم چیده شده بود رفتم و نشستم تا همسر دلبندم اونجا رو پاک از عنکبوت کنه بنده هم از اون ارتفاع  چون وسعت دیدم بالا رفته بود واسه شناسایی عنکبوتها کمکش میکردم.  البته پذیرایی که تموم شد واسه اتاق های خوابش رفتم کمک ولی خب بیشتر زحمتش افتاد به پای اون . خسته شدیم ولی اونقدر همه جا تمیز شد که واقعا ارزشش رو داشت حداقل دیگه وقت راه رفتن همش حواسم به زیر پام نبود که یه وقت عنکبوتها رو له نکنم. یه شام حاضری خوردیم و وسایل ساک رو بیرون ریختیم و  یه تیپ و خوشمل واسه همسر جان زدیم و دیگه با آرامش نشستیم. همه چیز باور نکردنی بود. اون همه آرامش، اون همه حس دو نفره، اون همه هیجان، اون همه خواب و رویا... باور مال هم بودن سخت بود. راستش هنوز هم گاهی باورم نمیشه که متاهل شدم. واژه ی همسر هنوز برام ناآشناس. همه ی آدمهای دور و برم و حتی خودم فکر میکردیم که بعد از دو سال با هم بودن، رسمی شدن رابطمون خیلی هیجان خاصی برام نداشته باشه ولی به هیچ وجه اینطور بود. حتی مراسم خواستگاری هم مثل تموم خواستگاری ها با همون اضطراب و هیجان مخصوص گذشت. حتی بله برون وقتی انگشتر نشون به دستم میرفت همون شرم خاص دخترونه تو وجودم پیچیده بود با اینکه خونواده هامون از قبل فامیل بودن و از رابطه ی ما هم خبر داشتن اما همه چیز خیلی خاص بود برای هر دومون. آخ اصلا حواسم نبود به کلی از بحث سفر در اومدم. فرزاد یه فایل از آهنگهای خاطرانگیز و عاشقانه که درخور حالمون بود جدا کرده بود و وقت خواب روشن کرد تا همصدای اولین شب با هم بودنمون بشه. یه اتاق نیمه تاریک، یه پنجره ی بزرگ که حتی از پشت پرده هم می شد نور ماه رو حس کرد، یه نسیم خنک و گاهی سرد که آغوش گرمش مانع مشد تا بلرزم، صدای موج دریا و یه آهنگ عاشقانه، لمس دستاش و نوازش موهای بلندم، ... و خوابی که هیچ وقت با چنین آرامشی تجربه نکرده بودم... و صدای آهنگی که همچنان میخوند...

تو را نگاه می کنم که خفته ای کنار من

پس از عذاب و انتظارتمام اضطراب من

تورا نگاه می کنم که دیدنی ترین تویی

و از تو حرف میزنم که گفتنی ترین تویی

من از تو حرف می زنم شب عاشقانه می شود

تو را ادامه می دهم همین ترانه می شود

...

با اینکه من عاشق جنگلم اما به علت کمبود وقت فرصت نشد بریم  در عوض روز آخری که اونجا بودیم یه کم دورتر از ساحل دقیقا پشت ویلا یه جاده پیدا کردیم که واقعا رویایی بود. راستی ساحل هم اختصاصی بود. کنار دریا کلی فیلمای خنده دار از هم گرفتیم که البته اون فیلمارو پیش هیچ کس رو نکردیم و عکسای یکی از یکی خوشمل ترمون رو هم با کلی سانسور به بقیه نشون دادیم. راستش تاخیرم واسه نوشتن سفرناممون هم شاید یکی از دلایلش همین بود که گاهی دلم میخواد بعضی چیزا فقط واسه خودمون باشه. دلم نمی خواد حتی خاطره ی خوبش رو با کسی قسمت کنم. گاهی خسیس میشم. نمی دونم! و البته اینجا هم به علت هزار و یک رهگذر آشنا من باز تا حدودی دچار خودسانسوری میشم و میرم سراغ روز آخر. پنجشنبه بعد از ناهار به سمت تهران حرکت کردیم و یه راست رفتیم خونه ی خالم یا همون مادرشوهرم. بر خلاف اون چیزی که انتظار داشتم اصلا خونشون بهم بد نگذشت و حتی یه جورایی میتونم بگم که خوب بود. عصر جمعه هم با کلی سوغاتی و ساکی از لباس های کثیف به خونمون برگشتم و فرزاد هم بعد از شام رفت. بعد از سه روز و شب مداوم کنار هم بودن و اون همه خاطره ی قشنگ خداحافظی سخت ترین کار ممکن بود...  

پ.ن: امروز طراحی آلبومم تموم شد. وای که از همین حالا واسه چاپشون هیجان دارم. اونقدر همشون ناااااز شدن ولی به این زودیا آماده نمیشه که! اگه فردا بفرستیم واسه چاپ و صحافی تا دو هفته دیگه بهمون تحویل میدن!

پ.ن: مینو کوچولوی ما هفته ی پیش حسابی حالش بد شد و سه شب هم تو بیمارستان بستری بود. خدارو شکر پنجشنبه مرخص شد ولی دعا کنید که خوب خوب بشه. روزای بدی بودن اون چند وقت...