پدرم رفت...

چهل روز گذشت ... چهل روز بی تو... بغض هایم پاره می شود اما خالی نه...خالی هم اگر شود بغض نیست روزهاییست که خالی از تو می گذرد... باور رفتنت حجمی بیش از گنجایش من دارد و باور نمی کنم تمام آنچه را که به چشم دیدم و دم برنیاوردم و فقط از خود پرسیدم به راستی رفت؟ انقدر ناگهانی و بی خبر؟ ازدحام جمعیت از همان دور قابل تشخیص بود. از ماشین که پیاده شدم بی اختیار دویدم در حالیکه دائم می گفتم محال است او باشد. باور نمیکنم جسم سرد و بی روح تو بوده که کنار خیابان سرد آنقدر آرام خوابیده باشد. باور نکردم که رفته باشی! پارچه ی برزنتی قهوه ای صورتش را پوشانده بود. باور نکردم. به سکه هایی که اطرافش بود نگاه کردم. آنقدر زیاد بود که در جوی کنار خیابان هم ریخته شده بود. باور نکردم به این راحتی رفته باشی! صدایی از میان جمعیت پرسید: چه نسبتی داری؟ گفتم: دخترشم! چی شده؟ انتظار جوابی غیر از این واقعه داشتم. اما همه سکوت کردند و کسی گفت: خدا بهتون صبر بده!...

بگذریم از هر آنچه که بعد از آن لحظه اتفاق افتاد که هر ثانیه اش روزی هزار بار چون کابوسی تلخ در مقابل چشمانم نقش می بندد و گلویم را بیشتر می فشارد و هر چه بیشتر احساس خفگی میکنم چشمانم کمتر یاری می کند و لبهایم به تبسمی تلخ باز می شود. خنده ای که جز درد هیچ معنای دیگری ندارد و من مثل همیشه چقدر خوب شاد بودن را نقش آفرینی میکنم! گاهی سخنان ناگفته بیش از هر بغض تلخی گلو را می فشارد و من چقدر این روزها نیاز دارم که خالی شم...