دور...

دور و دور و دورتر... از همه چیز و هر کس...

من از روزهای دور به کنج این خلوت کز کرده ام و هیچ چیز از سکوت و سکون اتاقم نمی خواهم جز شنیدن هق هق گریه هایم و صدایی که همراهم از همان دورها می آید. دلم تنگتر از وسعت تنگ دریچه هاییست که رو به فردا سو سو میزند و من، از فردا، به دنبال دورترین هایم می گردم و انگار دیگر کسی از این فاصله صدایم را نمی شنود. من از اسارت شب برای تو هیچ نگفتم و نه حتی از اسرار موهوم و دربندی که به قلبم زنجیر خورد. دخترک را تحقیر نکن! هیچ گاه راز فروشیش را برای کسی پنهان نکرد و همیشه به طعنه ها خندید. تو مرا خواهی بخشید و این برای من کافیست...