تهی

خوب که دقت می کنم می بینم همه چیز  به شکل غیر قابل باوری بی معناست. من و هر چیزی که اطرافمه هستیم تا فقط جهان خلقت رو بیخودی پر کرده باشیم و بعد هم به شکل بی رحمانه ای از تعلقاتمون جدا شیم و بریم یه جا که نه از جهنمش تصور درستی داریم و نه از بهشتش! کفر نمیگم فقط شدیدا دارم حس می کنم که وجود حقیر من به چه درد دنیا میخوره که نه میتونه درست زندگی کنه و نه بمیره و جهانی رو از دست خودش راحت کنه. نمیدونم چرا مرگ هزار باره نصیبم کرده و یکدفعه هلاکم نمی کنه تا هر لحظه مجبور نباشم بار یه مشت حقارت و پوچی و تمنای بی جهت رو به دوش بکشم. خسته ام نه خسته ی روحی و نه جسمی. از زندگی و از تمام ذرات تشکیل دهنده ی دنیا خسته ام. آرامش جاوید شاید مرهمم باشد...