پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

قرص بخورید و باردار شوید

میدونید حضرت عیسی چطوری به دنیا اومد؟ عمرا اگه به مغزتون خطور کنه! تمام مدت اشتباه فکر میکردید که به اذن خدا حضرت مریم باردار شده! اگه یه کم صبر کنید اشتباهتون برطرف میشه!

یکی از دوستان خواهرم کلاس قرآن میرفت و  طی جلسات مختلف به تفسیر سوره ی مریم رسیدن. خانومی که آموزش میداد شروع کرد به شرح زندگی حضرت مریم و اونقدر گفت و گفت تا به اینجا رسید که: حضرت مریم همینجوری باردار نشد که! یه قرص اشتباهی خورد و زد یهو حامله شد!!!!!!!!!!!!!!!!

حالا این چه قرصیه که میتونه یه دختره باکره رو باردار کنه خدا میدونه!

*********************************

شنیدید میگن مثلا فلانی اونقدر تجربه داره که حسابی آبدیده شده؟ منم همیشه فکر میکردم آبدیده شدن خیلی چیز خوب و مفیدیه! سعی کردم آبدیده بشم! نه تنها خودم بلکه حتی وسایلم! از این رو گوشیم و آبدیده کردم ولی نمی دونم چرا از اون موقع تا حالا دیگه درست کار نمی کنه و الان هم بیست و چهار ساعته تو شارژه! نکنه آبدیده شدن معنی دیگه ای داره؟!

********************************

اون وقتا که مربی مهد بودم یه سری یکی از بچه ها که خیلی شیطون بود و معمولا هم عادت داشت واسمون خاطره تعریف کنه اومد پیشمون و گفت: خاله نمیدونی دیشب مامانم چقدر خوشگل شده بود! گفتیم: خوشگل شده بود؟ چه شکلی بود؟ گفت: خیییییلی خوشگل بود، بعد هم به من گفت زود برو بخواب!

پت و مت

یه سری با دوستم مرضیه رفته بودیم بیرون و واسه خودمون خوش و خرم داشتیم می گشتیم که متوجه شدیم  انسانی از جنس مذکر آن هم از نوع به شدت فشن مدتها در تعقیب ما به سر میبره. ما هم هی تلاش کردیم که دست از سرمون برداره دیدیم فایده نداره. منم هی هرچی به این مرضیه می گفتم بابا بی خیال. اگه حواست هی به اون باشه که هیچی از بیرون اومدنمون نمی فهمیم  اونم میگفت نه من اینجوری اصلا راحت نیستم.  این دوست من برای من حکم استاد زبان ترکی رو داره. یه جمله ی طولانی رو ازش پرسیدم و گفتم به ترکی چی میشه. اونم از همه جا بی خبر  بهم گفت. منم صدام و از حد معمول بالاتر بردم و شروع کردم با لهجه ی غلیظ به ترکی حرف زدن.  این دوستمم برق سه فاز ازش پرید و هی به بازوم میزد میگفت فرزانه آرومتر آبرومون و بردی! اون آقای محترم هم به سرعت، چند قدمی از ما جلو زد و برگشت با تعجب بهمون نگاه کرد و به سرعت رفت و دیگه پشت سرشم نگاه نکرد. از اون موقع دیگه سوژه شده. هر وقت یه آدمی که ظاهرش خیلی فشنه میبینیم میزنیم یه کانال دیگه!

***************************************

یه دفعه هم رفتیم اداره پست و از اونجا با هم سوار تاکسی شده بودیم و میخواستیم برگردیم خونه. من جلو نشستم و مرضیه هم عقب.  این ماشینه هم سر خیابون نگه داشت من هم فکر کردم باید همونجا پیاده بشیم و اصلا یادم نبود که قراره اول به عکاسی بریم. خلاصه من از ماشین پیاده شدم و در هم از دستم ول شد و محکم به هم خورد. اما دیدم این مرضیه همینطور نشسته و با تعجب گفت: چرا پیاده شدی؟ میریم عکاسی، میدون باید پیاده شیم. گفتم: دیگه تا اونجا راهی نیست که . . . و داشتم دوباره سوار می شدم که دیدم مرضیه داره جا به جا میشه. فکر کردم حرف من و قبول کرده و میخواد پیاده بشه. من هم دو باره پیاده شدم و از شانس گندم دوباره دستگیره از دستم ول شد و در ماشین محکم بسته شد. مرضیه گفت: اِ...واسه چی پیاده میشی؟!؟! خندیدم و دوباره با اعتماد به نفس نشستم تو ماشین.خانمی که عقب سوار شده بود میخواست پیاده بشه و به همین دلیل ماشین نگه داشته بود. من دیگه به پشت سرم نگاه نکردم. فقط می شنیدم که آقای راننده می گفت: خب دیگه خوش آمدید، خوش آمدید، خوش آمدید، خوش آمدید،... دیدم یه خورده تکرار این حرف غیرعادی به نظر میرسه بنابراین برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم و دیدم که هیچ کس نیست. از پنجره بیرون و نگاه کردم و دیدم که مرضیه پیاده شده. منم با دیدن این صحنه به سرعت در ماشین و باز کردم تا پیاده بشم در هم دوباره محکم به هم کوبیده شد. مرضیه گفت: ای باباااااا تو چرا پیاده میشی؟! من اومدم پایین که این خانومه پیاده بشه. خلاصه که اینبار همه خندیدیم. شانس آوردم راننده خونسرد بود و از اینکه انقدر در ماشین و باز و بسته کردم و به هم کوبیدم کتکم نزد.

شهر در امن و امان است

وبلاگ آغاز یک پایان رو که خوندم یاد پارسال افتادم. یادش بخیر چقدر خندیدیم اون شب. بذارید واستون تعریف کنم.

من فرزانه 19 سال دارم و قریب به سه بار توسط ماموران انتظامی پارک دستگیر شدم. که البته آخریش رو فرزاد نوشته. زمستون پارسال تو پارک لاله نشسته بودیم که یه آقایی اومد و طبق معمول میخواست بدونه که ما چه نسبتی با هم داریم. جالب اینجاست که ما همیشه فاصله ی مجاز رو رعایت می کنیم به خصوص تو پارک. با این حال اومدن سراغمون و کارت شناسایی خواستن. ما هم مثل همیشه نسبتمون رو گفتیم دختر خاله ، پسرخاله و نامزد. اونم کارت شناسایی رو ازمون گرفت و با یه ابهتی که مثلا ما ازش بترسیم گفت: میریم پاسگاه از اونجا میفرستیمتون اداره ی مبارزه با مفاسد پدر و مادرتون و که خواستن معلوم میشه چه نسبتی دارید. منم که تو اینجور مواقع به قول دوستم خدای اعتماد به نفسم. تا این حرف و زد به سرعت کیفم و برداشتم و به فرزاد گفتم بریم و جلوتر از اونا راه افتادیم. آقاهه با تعجب نگاهمون کرد و گفت: کجا؟! منم گفتم: پاسگاه دیگه! خودتون گفتید اول بریم اونجا. این آقاهه هم در حالیکه کلی شگفت زده شده بود که نتونسته ما رو بترسونه گفت: نخیر. الان اونجا نمیریم. ما هم یه نگاهی به هم کردیم و رو به اونا گفتیم: خودتون گفتید!!! بعد دوباره همون ابهت برگشت و در حالیکه یه بادی هم به غبغب میداد گفت: اول با پدرتون تماس میگیریم که بیاد... هنوز حرف ماموره تموم نشده بود که گوشیم برداشتم و شماره ی خواهرم رو گرفتم و اون طرف یه جوری وانمود کردم که مثلا من شماره ی بابام و گرفتم. خواهرم که گوشی رو برداشت گفتم: سلام. خوبی؟... گوشی بابا دست تو چیکار میکنه؟ ...ببر گوشی رو بده به بابا!... چی؟ نیستش؟... کجا رفته؟... نه بابا! مارو تو پارک گرفتن میخواستن با بابا صحبت کنن... اون طرف خط هم این خواهرم دوزاریش نیفتاده بود و هی می گفت: چی میگی تو؟ حالت خوبه؟... خلاصه ماموره گفت: خانوم دارید چیکار میکنید؟ گفتم: مگه نگفتید بابام باید بیاد؟ زنگ زدم که بگم بیاد دیگه! این آقاهه هم در حالیکه فکش چسبیده بود به زمین گفت: خانوم قطع کنید گوشی رو! ما کی گفتیم میخواییم با پدرتون تماس بگیریم؟؟؟ منم با تعجب گفتم: وا! خودتون سه ساعته دارید میگید پدرت باید بیاد! اونم گفت: نه خانوم ما که چیزی نگفتیم! حالا هی از من اصرار و از اونا انکار. آخرشم بدون اینکه حتی یه قدم ما رو جلوتر از اونجا ببرن کارت شناسایی رو برگردوندن و گذاشتن بریم. ما هم که تا همونجا زوری جلوی خندمون و نگه داشته بودیم تا از اونا رد شدیم زدیم زیر خنده. فرزاد هم کلی از ریلکس بودن من تعجب کرده بود. خلاصه که اون شب هم اینجوری خاطرانگیز شد.

واقعا لذت میبرم از این همه امنیت اجتماعی! یادمه دو سال پیش بود که با دوستام پارک طالقانی رفته بودیم. یه صحنه ای دیدم که تا عمر دارم از جلوی چشمام نمیره. یه دختر و پسر جوون رو نیمکت نشسته بودن. حالا توضیحاتش بماند. فقط تا همین حد بگم که تا مرحله ی آخر پیش رفته بودن. وقتی دیدن که ما دیدیم یه لبخند مسخره تحویلمون دادن و دختره از رو پای پسره بلند شد و شروع کردن به بستن دکمه و زیپ لباساشون!!! یه بار هم تو همین پارک لاله یه خانوم و آقایی نشسته بودن رو چمنا و خیلی عادی با هم صحبت میکردن که طی یه حرکت ناگهانی آقاهه خانومرو نقش زمین کرد و بقیه اش هم بماند. این هم از نوع هیجانیش! تازه اینا که چیزی نیست. یه بار تو بوستان گفتگو یه چیزی دیدم که دیگه اصلا نمیتونم بگم. چشم و گوشتون زیادی باز میشه! خلاصه که انواع و اقسام این حرکات فجیع رو تو انواع و اقسام پارکها دیدم. اون وقت میان به ما گیر میدن!!! آدم واقعا متاسف میشه!!!

نتیجه ی اخلاقی: از لطف و برکات این دولت، امنیت تو اجتماع موج میزنه! دوست عزیز خب اگه تو امنیت نمی بینی  تقصیر این دولت فرهیخته نیست  که! عیب از چشمای تواِ!!!