پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

...

شاید اینجا جای مناسبی برای با تو گفتن و از تو گفتن نباشد اما چه کنم که دلم خوش است به حضور رهگذری که شاید نشانی از تو داشته باشد. چه کنم که هر چه در اوراق خاطراتم خط خطی کنم تو هرگز به آن راه نخواهی یافت و من ناچارم تا بلکه کمی این گوی سنگین بر قلبم سبکتر شود. شاید از آغاز اشتباه کردم که کسی جز تو را برای شنونده بودن انتخاب کردم. نمی دانم! فقط میدانم که این روزها حضور خالیت را در تمام گریه ها و لبخندهای اجباری حس می کنم. نمیدانی چقدر دلتنگم. آیا چیزی جز خاک این حرارت سوزنده را ازبین خواهد برد؟... گمان نمی کنم. کاش بدانی که چقدر دشوار، بودنت را در خاطره ها جا گذاشته ام. کاش بدانی چقدر از رفتنم تنها شدم. یادت هست عهدی را که کنار دریا با تو بستم و شعری که در اوج تنهاییم به همراه آخرین اشکها زمزمه کردم ؟ راستی بعد از آن روز من چه کردم؟ تو چه شدی؟ دیگر به یاد نمی آورم.شاید همراه موجی که نامت را از روی شن های ساحل پاک کرد سفر کردی. محو شدی اما یادت را چه کنم و حضور بیگانه ات که با همان هم دلم غنج می رود. راستی کاش بودی تاکمی برایت درد دل میکردم. نمی دانم من سخن گفتن از یاد برده ام یا دیگران درک و فهم از دست داده اند که هر واژه ام به معنایی غریب تعبیر می شود. اینجا کسی شنونده بودن را چون تو نیاموخته و نمی دانی چقدر دلگیرم از تعبیرها. کاش بهانه ای تازه به دستم میدادی تا بار دیگر بی پرده تو را بنویسم و غرق شوم در معمای حضورت. غرق شدنی که نیازمند هیچ غریق نجاتی نیست. نمی دانی چه تلخ است گذراندن بهار بی حضور بهاریت! از من دلگیر نشو! من از تو صبر آموختم و هنوز ادامه میدهم به صبوریم. من از تو زبان آموختم که بی دلیل حرمت سکوت نشکند و بیش از همه نگاه را آموختم که قلب و روحم را از آن تغذیه کنم. کاش بودی و برای تمام چیزهای مسمومی که مرا به بر گرفته و من ناگزیرم به دیدن، چاره ای می دانستی. من از تو بخشندگی را آموختم اما اکنون با دستهای خالی و قلب بی بضاعتم چه کنم؟  کاش بودی... کاش بودی... کاش بودی... و این ذکر را تا چه وقت باید ادامه دهم؟ تو نیستی و نمی دانی زخم زبانهایی را که از کسانی می شنوم که شاید تنها یک روز دوستم داشته اند. تو نیستی و خبر نداری روحی که در کنار تو عظمت یافت چطور خرد و تحقیر می شود. هیچ می دانستی که اینجا هیچ کس به مهربانی تو نیست؟ اینجا هیچ کس حقیقت وجودش را در ظاهر عریان نمی کند و همه آدمکهای دروغینی هستند که به هیچ یک نمی توان اعتماد کرد چرا که پیدا نیست در پس ظاهر فریبنده شان چه چیز نهان کرده اند. روزی با بودنت انگیزه می گرفتم برای زندگی و وقتی زمان به پایان رسید اکنون با نبودنت که مرا وادار به صبوری می کنی برای  شاید، فقط شاید دیدن دوباره ات. شاید تمام تلاش هایم بیهوده باشد اما من از تو آموختم تلاش برای چیزهایی را که دوست دارم و حتی وقتی تمام انگیزه هایم به یغما میرود هنوز کورسویی از امید برای دیدار تو دارم و ادامه میدهم به نفس های هر روزه ام. راستی از روزی که رفتم دیگر نمی دانم تو به تمام آنچه می خواستی رسیدی یا نه. من هم از تو بی خبرم. تا به حال برایت گفته ام که تو در تمام دعاهایم جاری هستی و مکان مقدسی نبوده که پا گذاشته باشم و از تو یاد نکرده باشم؟ تو هم هنوز برای من دعا می کنی؟ زمان زیادی گذشته که جز اتاق کوچک و محقرم پا به جای دیگری نگذاشته ام و هر روز تنهایی خود را نظاره گرم. حتی دعاهایم را از یاد برده ام. حتی از خدا هم کمتر یاد می کنم. نمی دانم چرا بر خلاف اکثر مردم در زمان شادیهایم بیش از پیش به یاد خدا هستم و وقت گرفتاری از یاد میبرم. نمی خواهم میان آدمهایی بروم که با حضورشان بیشتر و بیشتر احساس تنهایی کنم. راستی هیچ وقت شده که نوشته هایم را خوانده باشی؟ یعنی زمانی خواهد رسید که مثل یک رهگذر خاموش از لا به لای سطر سطر این صفحه ها گذر کنی؟...

پی نوشت مهم: مخاطب این متن هیچ یک از شما خوانندگان عزیز این وبلاگ نیستید. مثل تمام متن ها بخوانید و گذر کنید. به دنبال شخص خاص یا معنای خاصی در متن نگردید. هر چه لازم بود نوشتم و هرچه را که ننوشتم یا حذف کرده ام بگذارید برای دل خودم بماند. هر تلنغری مساویست با خداحافظی من با این وبلاگ...

سایه ها

نمی دانم چه شده که هر چه می جویم کمتر می یابم. نمیدانم چرا سراپایم از خواهشی وصف نا شدنی میسوزد. نمی دانم چرا هر چه تلاش میکنم نوشتن را به یاد نمی آورم. باید بنویسم تا غوغای درونم کمی آرام بگیرد. اما این روزها میل عجیبی دارم برای نقاشی و سیاه کردن کاغذ. انگار دیگر آرامشی که خواهانش بودم را در نوشتن نمی یابم. باید سیاهترین قلم را به دست بگیرم و تمام سپیدی ها را خط خطی کنم. سایه روشن هایی که شاید تیره ترینش خطوط در هم بوسه ای شیرین باشد و روشنترینش دستی تنها. شاید هم مقابل بومی بزرگ بنشینم و شیوه ی فوییسم را به سر تا سر بوم بپاشم. این روزها میل عجیبی دارم به دیوانگی و متهم کردن بشر. دیگر به روشنی ها اعتماد ندارم. سایه ها را دوست دارم که اگر چندین روز هم به آن خیره شوم باز هم حرفی برای گفتن دارند. روشنی مطلق همیشه فریبکار است اما تاریکی، صادقانه بهترینها را می دهد و تو آماده ای برای اینکه شاید بدترینی را هم نثارت کند. دیگر از سایه ها نمی ترسم. دیگر روشنی را هم در زندگی نمی خواهم. باید از سایه ها بگذرم تا شیرینی روشنی ناپایدار را با همه ی وجودم ببلعم. من ایمان می آورم به تاریکی، به روز سیاه، به سرما و یخ زدگی، به طوفان سهمگین،...

نمی دانم چه چیزی در این جادو نهفته که لحظه ای دورشدنش اینطور بیقرارم می کند. بیش از 7 ماه از بودنش گذشته و اکنون دیگر نباید الزامی به بودنش باشد اما من ... من این روزها از خودم می ترسم. خنده ی تلخی به روی لبهایم سنگینی می کند و منتظرم. منتظر کسی که نمی دانم کیست...