-
۵ آذر
چهارشنبه 3 آذر 1389 12:14
آن شب به امتداد سالها گذشت وقتی که دستان تو یخ می زد رگهای من از خون خالی گشت رخت سیاه عزا به تن می زد چیزی به یاد نمی آورم هرگز جز کابوس یخ زده ی رویا جز آن شب پاییزی و خاموش فریادها و شکستن ها آن شب کسی ندید مادر را وقتی که رنگ رخساره اش پرید وقتی نفسهای او شماره شد ته مانده ی شادی از دلش برید هیچ کس ندید شکستن او...
-
چه کسی بدتر از من؟
شنبه 25 اردیبهشت 1389 19:04
برام خیلی عجیبه!!! یعنی واقعا هیچ نکته ی مثبتی در من وجود نداره که کمی هم از اون گفته بشه؟ هیچ خاطره ی خوشی در کنار من ساخته نمیشه تا کمی هم از اونها یادآوری شه؟ تا به حال هیچ حرفی نزدم که کسی از اون لذت برده باشه؟ تا حالا کاری نکردم که باری از مشکلات کسی برداشته بشه؟ هیچ وقت نشده دردی رو تسکین داده باشم؟ واقعا وجودم...
-
تهی
یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 19:35
خوب که دقت می کنم می بینم همه چیز به شکل غیر قابل باوری بی معناست. من و هر چیزی که اطرافمه هستیم تا فقط جهان خلقت رو بیخودی پر کرده باشیم و بعد هم به شکل بی رحمانه ای از تعلقاتمون جدا شیم و بریم یه جا که نه از جهنمش تصور درستی داریم و نه از بهشتش! کفر نمیگم فقط شدیدا دارم حس می کنم که وجود حقیر من به چه درد دنیا...
-
دور...
دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 21:30
دور و دور و دورتر... از همه چیز و هر کس... من از روزهای دور به کنج این خلوت کز کرده ام و هیچ چیز از سکوت و سکون اتاقم نمی خواهم جز شنیدن هق هق گریه هایم و صدایی که همراهم از همان دورها می آید. دلم تنگتر از وسعت تنگ دریچه هاییست که رو به فردا سو سو میزند و من، از فردا، به دنبال دورترین هایم می گردم و انگار دیگر کسی از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 دی 1388 23:08
بابا! میخوام باهات حرف بزنم. به اندازه ی تمام روزهایی که باهم بودیم و سکوت کردیم. به اندازه ی تمام روزهایی که حرف زدم و نشنیدی، حرف زدی و گوش ندادم. هیچ وقت فکر نمی کردم که از نبودنت انقدر تنها بشم. بعد از تو حتی... سخته گفتنش ولی اگه نگم دق میکنم. وقتی بودی پدر و مادری داشتم که هر طور که بودن باز پدر و مادرم بودن و...
-
پدرم رفت...
پنجشنبه 17 دی 1388 00:29
چهل روز گذشت ... چهل روز بی تو... بغض هایم پاره می شود اما خالی نه...خالی هم اگر شود بغض نیست روزهاییست که خالی از تو می گذرد... باور رفتنت حجمی بیش از گنجایش من دارد و باور نمی کنم تمام آنچه را که به چشم دیدم و دم برنیاوردم و فقط از خود پرسیدم به راستی رفت؟ انقدر ناگهانی و بی خبر؟ ازدحام جمعیت از همان دور قابل تشخیص...
-
گزیده ای از سفرنامه
دوشنبه 4 آبان 1388 00:53
خوابم یا بیدارم تو با منی با من همراه و همسایه نزدیکتر از پیرهن باور کنم یا نه حرم نفسهات و ایثار تن سوز نجیب دستات و خوابم یا بیدارم لمس تنت خواب نیست این روشنی از توست بگو از آفتاب نیست بگو که بیدارم بگو که رویا نیست بگو که بعد از این جدایی با ما نیست اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم بذار آفتاب شب و تو خواب...
-
مسافرت
سهشنبه 21 مهر 1388 00:56
فردا همراه همسر عزیزتر از جانم میریم سفر. یه سفر دونفره ی قطعا خاطر انگیز و عاشقانه که تا آخر عمر هرگز از یادمون نمیره. مکانش هم ناکجاآباده! چرا؟ چون هنوز خودمون هم نمیدونیم میخوایم کجا بریم! دیدیم زندگی یکنواخت شده گفتیم خودمون رو سورپرایز کنیم و فردا بریم ترمینال واسه هر جای نزدیک و خوش آب و هوایی که بود راهی سفر...
-
اولین دعوای زن و شوهری
سهشنبه 14 مهر 1388 23:03
-حالا که اجازه دادم شناسنامم با اسمت خط خطی شه هرچی من بگم باید همون کارو کنی! همین لباس مجلسی رو برام بخر! -من که پول ندارم! -خب پول نداری واسه چی زن گرفتی؟ -اصلا دیگه حق نداری بری خونه ی مامانتینا! -خونه ی مامانمینا نرم خونه ی مامان تو هم نمیرم! -فعلا که قراره بریم خونه ی مامان من زندگی کنیم!!!! ... آره دیگه دوستان...
-
دوباره آغاز خواهم شد
جمعه 10 مهر 1388 19:56
یه پیرهن عروسکی زرد و سفید دو تا صندلی که دورش پر بود از بادکنک زرد و سفید یه دسته گل زرد و ظریف. حضور دوستان خوب و عزیز یه کراوات زرد و قشنگ که با کلی وسواس خریداری شد. یه تاج زرد که روی موهای مشکی می درخشید. انگار خورشید زرد به همه جا تابیده شده بود. انگار همه جا روشن شده بود. انگار زندگی ما بود که از پوسته ی تنهایی...
-
نشونه ی بعدی کجاست؟
چهارشنبه 8 مهر 1388 01:34
از محل کارم که دراومدم مسیر طولانی تر رو انتخاب کردم و سوار اتوبوس شدم. وقتی از این مسیر میرم تمام وجودم نگاه میشه. احساس می کنم یه چیز کشف نشده بین این درختا و گلها هست که هر چی نگاه می کنم سیر نمیشم. این مسیر باعث میشه تا طبع شاعریم گل کنه و هزار تا حرف قشنگ از ذهنم عبور کنه. احتیاج داشتم به این خلوت و قشنگ فکر...
-
من خودم نمره ی بیستم!!!
سهشنبه 31 شهریور 1388 11:24
کوچولوی یک ساله دیروز،عروس بیست ساله امروز البته الان انقدر زشت نیستما واسه خودم خانومی شدم و شمع بیست سالگی امروز رو در کنار همسر عزیزم فوت میکنم. فعلا این عکسارو ببینید زودی با خبرای جدید میام...
-
کبوتر با کبوتر باز با باز...
دوشنبه 15 تیر 1388 22:10
نمیدانید چقدر شادم از اینکه هیچ شباهتی به شما ندارم. نمی دانید چقدر شادم از اینکه حتی اگر صدا در گلویمان خفه کنید قادریم که فریادی نهان سر کنیم و شما چقدر بزدل و بی دفاعید که با خون و رگ توان جنگ ندارید و اسلحه های سرد و گرم که همه آتشی می شود برای عاقبتتان به دست می گیرید. نمی دانید چقدر شادم که زیر سایه ی هاله ی...
-
وطن...
شنبه 6 تیر 1388 21:59
وطنم می بینی؟ گرگها آمده اند تا بدرند و صدا را به سر نیزه برند مشت، مشت خاک تو را بر سر هم می کوبند خاک تو می جوشد خاک تو جوی عظیمی شده از خون عزیزان وطن من و میهن چه کنیم؟ وطنم سایه ی تو از سر ما دور مباد سایه ی مکر وفریب همه دزدان وطن نابود باد من و میهن همه دم بر سر یاران وطن گریانیم می دانیم هیچ ظلمی به جهان باقی...
-
هنوز زنده ام
دوشنبه 18 خرداد 1388 21:29
اونقدر دلم گرفته که گریه جوابم نمیده... چیزیم نیست فقط بغض های کهنه ام رو خیلی وقته نشکستم!!!
-
کجا هستم...
پنجشنبه 24 اردیبهشت 1388 23:36
امروز یکی از خواننده های ی محترمی که نمی تونم نامش رو ببرم اومده بود آتلیه که کلیپ آهنگش رو به دی وی دی تبدیل کنیم. یه تهیه کننده ای پیدا شده که داره رو آهنگاش سرمایه گذاری می کنه و واسه شبکه ی پی ام سی کلیپ میسازن. راستش این اتفاق دوباره یه جورایی قلقلکم داد واسه ترانه سرایی. یه زمونی خیلی واسه یه همچین اتفاقی برنامه...
-
پراکنده گویی
سهشنبه 15 اردیبهشت 1388 21:42
چند روزی هست که به شدت دلم می خواست بنویسم ولی این کیبورد مزخرفم خراب شده بود نمی تونستم. الان هم که اومدم سراغش دیدم معجزه شده و سالمه! احتمالش هست که خواهرم به زودی عروس شه. تو این هفته سرش کلی ماجرا داشتیم. 5 شنبه هم خواستگاری رسمیه. دعا کنید خیر باشه و قضیه کاملا جدی شه! البته این دعارو هم ضمیمه اش کنید که مراسماش...
-
من و همکارم
شنبه 5 اردیبهشت 1388 21:29
همکارم داشت یه سی دی عکس نشونم میداد. به یه عکسی رسیدیم که تصویر یه آقایی بود که موهاش تا کمرش میرسید و کلی اِوا خواهری بود. منم گفتم: واااااای این چقدر بدجوره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه...!!! وبعد از اون سکوت همکارم و صدای دخترش که داشت قربون صدقه ی عکس اون آقاهه می رفت! گویا همسر همکارم بود!!! از آتلیه که دراومدم فرزاد بهم...
-
برو کار کن مگو کار چیه...
سهشنبه 1 اردیبهشت 1388 08:09
به اولین خواسته ای که برای سال جدید داشتم رسیدم! من از امروز شاغل شدم! خیلی عجیبه که اصلا هیچ هیجانی ندارم! نه اینکه دوست نداشته باشما! نه! حتی این کارو دوست دارم ولی نمیدونم چرا اینجوریم! این اولین تجربه ی کاریم نیست و قبل از این هم کارنامه ام پر از کارهای متاسفانه شکست خورده اس! شاید دلیل این بی حس بودن هم همین...
-
...
دوشنبه 24 فروردین 1388 22:13
شاید اینجا جای مناسبی برای با تو گفتن و از تو گفتن نباشد اما چه کنم که دلم خوش است به حضور رهگذری که شاید نشانی از تو داشته باشد. چه کنم که هر چه در اوراق خاطراتم خط خطی کنم تو هرگز به آن راه نخواهی یافت و من ناچارم تا بلکه کمی این گوی سنگین بر قلبم سبکتر شود. شاید از آغاز اشتباه کردم که کسی جز تو را برای شنونده بودن...
-
سایه ها
سهشنبه 18 فروردین 1388 13:35
نمی دانم چه شده که هر چه می جویم کمتر می یابم. نمیدانم چرا سراپایم از خواهشی وصف نا شدنی میسوزد. نمی دانم چرا هر چه تلاش میکنم نوشتن را به یاد نمی آورم. باید بنویسم تا غوغای درونم کمی آرام بگیرد. اما این روزها میل عجیبی دارم برای نقاشی و سیاه کردن کاغذ. انگار دیگر آرامشی که خواهانش بودم را در نوشتن نمی یابم. باید...
-
فرزانه در سال ۸۷
چهارشنبه 28 اسفند 1387 13:01
سال 87 بدترین سالی بود که تو عمرم داشتم. یه درگیری دنباله دار که بعد از عید تو تعطیلات دانشگاه اتفاق افتاد شروع بدبیاری های امسال بود. به خاطر تداخل امتحانات دانشگاه و پیش دانشگاهی نتونستم کارورزی برم و مدرک مربیگریم رو بگیرم. به علت مریضی به امتحانات پیش دانشگاهی هم نرسیدم و اون هم نصفه موند. اسباب کشیمون به خونه ای...
-
غمگینم...
شنبه 17 اسفند 1387 10:17
کاش میدانستی که چقدر این روزها به حضور پر مهر و بازوان مردانه ات محتاجم تا لحظه ای جسم نحیفم را به آغوش بگیرد. کاش میدانستی چقدر خسته ام از بودن هایت وقتی که با نبودن تفاوتی ندارد. کاش گوشی برای شنیدن حرفهایم داشتی تا برایت می گفتم که چقدر از نبودنت تنهایم. کاش میدانستی که بزرگ شده ام. خوب نگاهم کن! آنقدر بزرگ شده ام...
-
عروسی
سهشنبه 13 اسفند 1387 23:00
جمعه عروسی فرهاد پسر خالم بود ( برادر فرزاد) حسابی بهم خوش گذشت، بر خلاف پاتختی که همش دلم میخواست زودی برگردیم خونه! تازه تو عروسی کللللی بین فامیلای پدری فرزاد دارای شهرت و محبوبیت شدم! (به افتخارم یه کف مرتب بزنید تا ادامه بدم حرفم رو!!!! مرسی، کافیه!) آره داشتم می گفتم و این محبوبیت به این قضیه منجر شد که از فرهاد...
-
ولنتاین خود را چگونه گذراندید؟
شنبه 26 بهمن 1387 20:50
شال، شنل، کفش، ست کامل لوازم آرایش، ادکلن، عطر، یه چکمه ی مجلسی خوگشل، گل، کاکائو، قلب،... اشتباه نکنید! اینا تبلیغات هیچ مرکز خریدی نیست! همشون رو فرزاد به مناسبت امروز بهم داد!!! البته یه اشتباه بزرگ کرد که همراه اینا بهم آب قند نداد! تا حالا تو عمرم این همه کادو یک جا نگرفته بودم! گرچه تا حدودی از قبل آماده ام کرده...
-
با من بمان
شنبه 19 بهمن 1387 22:21
کمی بیشتر کنارم بمان! می خواهم غرق در با تو بون شوم. ناگزیری به رفتن و می روی اما خوب میدانی که چگونه رویاهایم را بسازی. همچون عطر دل انگیزی در فضا جاری می شوی و مشامم پر می شود از بوی خوب تو! باید از همان روز نخست میدانستم که میان علفهای هرز رویا از همان کودکی دانه ای به زیبایی تو در خاکش نهفنه که وقتی سر برآورد تمام...
-
اردو
سهشنبه 15 بهمن 1387 22:38
جای همتون خالی! امروز از صبح کله سحر بیرون بودم تا عصر. دختر عمه ام رو از طرف مدرسه می خواستن ببرن کاخ سعدآباد و از اونجا هم جماران تا بچه های این نسل با چشمای خودشون تفاوت زندگی دولت سابق با رهبر کبیر انقلاب اسلامی رو ببینن! ما هم گفتیم خب اگه خیلی دلتون میخواد بچه ها واقعیت رو ببینن چرا دولت سابق رو با نوع زندگی...
-
تابلوهای من
دوشنبه 16 دی 1387 14:50
-
زن دوم
دوشنبه 2 دی 1387 22:58
الان داشتم فیلم زن دوم رو برای دومین بار میدیدم. البته اینبار با خیال راحت گریه کردم. دفعه ی اولی که دیدم با فرزاد رفته بودیم سینما. برام سخت بود که جلوی اون اشکام بریزه واسه همین اونقدر بغض تو گلوم جمع شد که تا یک هفته از گلو درد داشتم میمردم. واقعا داستان غم انگیزی داره، البته بازی فوق العاده ی نیکی کریمی هم به شدت...
-
برف
سهشنبه 26 آذر 1387 16:41
اولین دانه های برف امسال هم شروع به باریدن گرفت. نمی توانم مثل هر سال با شوق کودکانه ام کلاه بافتنیم را بر سر بگذارم و به کوچه بدوم تا خوب برفها را تماشا کنم! نمی توانم همچون سالهای پیش در انتظار نشستنش بر زمین باشم تا اولین آدم برفی را با اشتیاق بسازم و چند عکس یادگاری همراهش بگیرم. نمی توانم! از برفهای سپید خجلم!...