پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

مسافرت

فردا همراه همسر عزیزتر از جانم میریم سفر. یه سفر دونفره ی قطعا خاطر انگیز و عاشقانه که تا آخر عمر هرگز از یادمون نمیره. مکانش هم ناکجاآباده! چرا؟ چون هنوز خودمون هم نمیدونیم میخوایم کجا بریم! دیدیم زندگی یکنواخت شده گفتیم خودمون رو سورپرایز کنیم و فردا بریم ترمینال واسه هر جای نزدیک و خوش آب و هوایی که بود راهی سفر بشیم! پنجشنبه رو هم مرخصی گرفتم و خلاصه این چند روز و با همیم و میخوایم فقط خوش بگذرونیم! دعا کنید همه چی عالی باشه و وقتی برگشتم کلی حرف واسه گفتن داشته باشم. خیلی هیجان زده ام. الانم یه ساک به چه بزرگی بستم و گذاشتم کنار اتاق. من اصولا سنگین سفر میکنم. میدونم اخلاق بیخودیه ولی خب دست خودم نیست دیگه. فقط الان دلم واسه فرزاد میسوزه که بنده خدا میخواد اینارو با خودش اینور و اونور بکشه چون قطعا به من اجازه نمیده این بار سنگین و جابه جا کنم. میگم حالا خوبه من خودم خونه دار نیستم وگرنه فکر کنم وسایل خونمون رو هم بار میکردم با خودم می بردم. خب دوست جونام اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم ( که قطعا نبودیم) رفتیم. سعی کنید زیاد از دوریم اشک نریزید. زودی برمیگردم یه کم صبر داشته باشید ! 

اولین دعوای زن و شوهری

-حالا که اجازه دادم شناسنامم با اسمت خط خطی شه هرچی من بگم باید همون کارو کنی! همین لباس مجلسی رو برام بخر! 

-من که پول ندارم! 

-خب پول نداری  واسه چی زن گرفتی؟ 

-اصلا دیگه حق نداری بری خونه ی مامانتینا! 

-خونه ی مامانمینا نرم خونه ی مامان تو هم نمیرم! 

-فعلا که قراره بریم خونه ی مامان من زندگی کنیم!!!! 

... 

آره دیگه دوستان زندگی متاهلی خیلی شیرینه!

دوباره آغاز خواهم شد

یه پیرهن عروسکی زرد و سفید دو تا صندلی که دورش پر بود از بادکنک زرد و سفید یه دسته گل زرد و ظریف. حضور دوستان خوب و عزیز یه کراوات زرد و قشنگ که با کلی وسواس خریداری شد. یه تاج زرد که روی موهای مشکی می درخشید. انگار خورشید زرد به همه جا تابیده شده بود. انگار همه جا روشن شده بود. انگار زندگی ما بود که از پوسته ی تنهایی رها شده بود و حالا بال و پر می گرفت و در تلالو خورشید به پرواز درمیود. انگار آفتاب بعد از یه روز ابری طولانی دوباره طلوع کرده بود. انگار زندگی تازه ای آغاز شده بود. واژه های مقدس خوانده می شدند و من دعا می کردم برای تمام کسانی که بارها برای دعا شدن سفارش کردند و برای تمام آنهایی که می شناختم و نمیشناختم برای تمام آنهایی که دوستشان داشتم و نداشتم و برای خودم و تو که هنوز دنیایی آرزو دارم…

نشونه ی بعدی کجاست؟

از محل کارم که دراومدم مسیر طولانی تر رو انتخاب کردم و سوار اتوبوس شدم. وقتی از این مسیر میرم تمام وجودم نگاه میشه. احساس می کنم یه چیز کشف نشده بین این درختا و گلها هست که هر چی نگاه می کنم سیر نمیشم. این مسیر باعث میشه تا طبع شاعریم گل کنه و هزار تا حرف قشنگ از ذهنم عبور کنه. احتیاج داشتم به این خلوت و قشنگ فکر کردن. این روزها پرم از حرفهای نگفته که هرچی تلاش می کنم ذهن آشفته ام اجازه ی صحبت بهم نمیده. دلم میخواست بتونم از تموم قشنگیها و سختیهای این روزها حرف بزنم اما هر بار تصمیم گرفتم بنویسم حس کردم تو خلا گیر کردم و هیچی یادم نمیاد. این روزها چقدر دلم میخواست با تو حرف بزنم و برای تو بنویسم اما همه چی مثل یه رویای عجیب میمونه که درکش نمی کنم، که نمی فهمم آیا واقعا این منم که وسط ماجرا ایستادم؟ دلم حضور یه آشنا رو میخواد که هیچی رو ازش پنهون نکنم. دلم یه زبون بی طعنه می خواد که حرفاش رو بشنوم. دلم یه سینه ی سپر شده می خواد که از تمام تلخیها به آغوشش پناه ببرم. چقدر دلم این روزها تنها مونده. چقدر دلم خدا رو میخواد. هنوز تو اتوبوس نشستم و به آسمون نگاه می کنم. به درختا که تو تاریکی شب اندامشون مهیب به نظر میرسه. هنوز به ماه نگاه می کنم و نور بی دریغش. چقدر این مسیر آرومم میکنه. از میدون که می پیچیم چشمم به گلدسته های مسجد که تو صفحه ی تاریک شب درخشندگی عجیبی دارن خیره میمونه. دلم نیخواد چشم از این همه نور بردارم. دلم میخواد غرق نور بشم. هر کسی هم که ندونه تو که میدونی چه حال و روزی دارم. خدایا دلم میخواد یه دل سیر تو آغوش مهربون و بی نیازت گریه کنم. گریه ای که نا از شادیه و نه از غم. تو جنس این گریه رو بهتر از من میشناسی پس با این زبان قاصر لازم به توضیح بیشتر نیست. بعد از هر سختی آسانی است. این حرف تو بود و من ایمان دارم. صبر من بارها مورد امتحانت قرار گرفته ولی این بار میترسم. نه از امتحان شدن، می ترسم از اینکه اخراج شده باشم و دیگه هیچ امتحانی ازم گرفته نشه. می ترسم از این وقفه ی طولانی، می ترسم از این وحی نیمه کاره، نکنه سایه ی پر سخاوتت از سرم کم بشه. خیلی وقته نشونه هات رو دنبال میکنم. خدای من اون خواب عجیب رو یادت هست. اون حس غریب که هنوز یادآوریش وجودم رو می لرزونه. خوابی که ساعتها از دیدنش گریه کردم. نیمه ی شعبان. سفر شمال. تک و تنها شن بازی روی ساحل. موجی که انگار چیزی از قلب من کند و برد، سفر نا به هنگامی که تا قبل از تصمیم گیری من هیچ بازگشتی در اون وجود نداشت. اون همه انتظار مایوس کننده. اون دوشنبه ی تلخ که مجبور شدم به باورهام به شکل دیگه ای جواب بدم. اون همه صبر، اون همه تلنغر، اون همه دیوونگی...همه چیز گذشت و گذشت تا رسید به 6/6/86. شب نیمه شعبان، اون چراغونی ها، اون خلا و اون همه لبریز شدن. هر جوری که اون سالها گذشت آخر به جایی رسید که تو پیش از این تو تقدیر ما ثبت کرده بودی. دو سال گذشت. دو سالی که هر روزش اوج و فرودهای شدیدی رو تجربه کردیم. تو بودی و هنوز نشونه ها رو میون راه می دیدم. از این دو سال فقط دو روز مونده تا عهد همیشگی رو با هم ببندیم و ... شاید نشونه ها دوباره پررنگ بشن... به آخرین ایستگاه رسیدم و باید پیاده شم. بعد از  گذروندن یه روز خسته کننده ی کاری قدم زدن تو این شب تاریک پاییزی روحم رو نوازش می کنه. خدایا دوستت دارم...