پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

بابا! میخوام باهات حرف بزنم. به اندازه ی تمام روزهایی که باهم بودیم و سکوت کردیم. به اندازه ی تمام روزهایی که حرف زدم و نشنیدی، حرف زدی و گوش ندادم. هیچ وقت فکر نمی کردم که از نبودنت انقدر تنها بشم. بعد از تو حتی... سخته گفتنش ولی اگه نگم دق میکنم. وقتی بودی پدر و مادری داشتم که هر طور که بودن باز پدر و مادرم بودن و خواهرهایی که تمام دنیام بودن. وقتی رفتی انگار تمام اینها رفتن. وقتی بودی، بودم. هر چقدر هم که بد اما شش سال پایانی عمرت رو من و تو تنها کنار هم زندگی کردیم و شاید خیلی بیشتر از دیگران برای هم خاطرات خوب وبد به جا گذاشتیم. وقتی به کودکی برمیگردم باز فقط تو هستی و وقتی که نیستی فقط تنهایی هست. وقتی از بدو تولد به این شکل شروع شده پس حالا حکایت تازه ای نیست. قصه همون قصه س فقط الان تنهاییم دیگه هیچ وقت به با تو بودن تبدیل نمیشه مگر اینکه دعوتم کنی. فکر نمی کردم بعد از تو انقدر راحت کنار گذاشته شم، فکر نمی کردم بعد از تو از کسانی که هیچ وقت انتظارش رو نداشتم حرفهایی بشنوم که انگار سیخ داغ به قلبم کشیدند و خیلی راحت از همه طرف محکوم بشم به گناهان نکرده. اونقدر قلبم از همه سخت شکست که تا پایان عمرم داغش به قلبم میمونه و از یاد نمی برم چه کردند و چه گفتند. حق من این نبود بابا! سنم از تمام صاحبان عزا کمتر بود ولی بیشتر از تمام اونها پای حرفات نشستم و روزای سخت کنارت بودم و خیلی وقتا واسه خوشحال کردنت دست به هر کاری زدم. تنها کسی که هیچ وقت تولدت رو از یاد نمی برد من بودم. تنها کسی که ازت تندی شنید و بهت تندی نکرد من بودم. روزی که رفتی هم باز تنها من بودم که بالا سرت حاضر شدم و خودم برگه ی بردنت به سردخونه رو امضا کردم . من بودم که توی اون اوضاع بد و شوک ناگهانی با صدایی صاف و بی لرزش به دیگران زنگ زدم و گفتم تا بیان و با وجود اینکه آخرش چند تن از آشنایان اومدن اما باز من بودم که تکه های باقی مانده از یادگاری هایت را که نقش زمین بود جمع کردم و تو رو به خدا سپردم. من بودم که به خونه برگشتم و لباس سیاه به تن کردم و همه جا رو مرتب کردم و چای تازه دم گذاشتم و هر که از راه رسید به آغوش گرفتم و ... ومن آنقدر تنها بودم و در بهت و بغض ماندم تا همسرم رسید و تنها او بود که با مهربونی من و تو آغوشش جا داد و بغض سنگینم رو شکوند. یادته بابا؟ بهم می گفتی شما دوتا خیلی خوبید فقط اگه فرزاد ریشش رو کامل بزنه و تو هم ناخنات و کوتاه کنی دیگه حرف ندارید و من چقدر به این حرف تو خندیدم. هیچ کس حواسش نبود که نوعروس خونه و ته تغاری تو  سیاه پوش شده و اونقدر بهت تعلق خاطر داشت که خیلی بیشتر از دیگران نیاز به تسکین داره. بابا حق من این نبود. یعنی اونقدر از همه چیز خیالت راحت بود که گذاشتی و رفتی؟ حواست به من نبود؟ بابا تو که این اواخر خودت بارها شاهد رفتار دیگران با من بودی؟ یادته دلداریم میدادی؟ نگفتی اگه بری من دیگه هیچ امنیت و آسایشی ندارم؟ لااقل تو شاهدی که دروغ نمیگم. تو شاهدی که بی دلیل تندی نمی کنم. من اصلا کجای این زندگی جا دارم؟ کاش تا عروسیم صبر می کردی بابا! کاش نمیذاشتی انقدر غریب بمونم و تنها. دلم برات تنگ شده. اون روز که تو محل کارم سکته از بیخ گوشم گذشت، تو همون نفسای آخر اشهدم و خوندم و تورو صدا زدم و خواستم بیای دنبالم. بودی اما جلو نیومدی! آخه چرا؟ این نفس لعنتی دوباره بالا اومد و من تلخ گریه کردم و این شد ارثی که از تو به من رسید. قرصهایی که یه زمون تو میخوردی حالا پیش منه و اگه واسه خوردنش دیر بجنبم ممکنه هر اتفاقی بیفته. هزار بار سر خاک قسمت دادم و دوباره قسمت میدم که نذار بیشتر از بقیه بمونم. تو واسطه شو، تو بخواه که من زودتر بیام...   

خدارو چه دیدی شاید با تو باشم

شاید با نگاهت از این غم رها شم

خدارو چه دیدی شاید غصه رد شد

دلم راه و رسم این عشق و بلد شد

هنوز بیقرارم به یاد نگاهت

نشستم تو بارون بازم چشم به راهت

خدارو چه دیدی تو شاید بمونی

شاید غصه هام و تو چشمام بخونی

خدارو چه دیدی شاید دل سپردیم

شاید عشقمون و تو از یاد نبردی

هنوز بیقرارم به یاد نگاهت

نشستم تو بارون بازم چشم به راهت

تو ترسی نداری از عشق و جدایی

میخوای پربگیری به سمت رهایی

برای تو موندن دلیلی نداره

برات حرف رفتن شده راه چاره

خدارو چه دیدی...

نظرات 4 + ارسال نظر
مرجان شنبه 3 بهمن 1388 ساعت 09:36 ب.ظ

فرزانه چرا سعی نمیکنی به داشته های قشنگت فک کنی؟ میدونم کار خیلی سختیه و من که تجربشو نداشتم نمیتونم درکت کنم ولی میخوام ازت که به حضور پررنگ آدماییکه کنارتن و دوست دارن فک کنی . به حضور گرم فرزاد... به داشتن اون کنارت... همین قشنگ نیس؟

کسی که مثل هیچکس نیست دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 11:48 ق.ظ

به تسکین کلام اعتقادی ندارم... پس چیزی نمی گم... فقط بدون که تنها نیستی من مطمئنم. شماره ی منو فرزاد داره... خیلی دلم میخواد باهات حرف بزنم... حداقل می تونم به حرفات گوش بدم حرفایی رو که فقط میشه به یه غریبه ی نزدیک گفت. برات دعا می کنم که خدا بهت صبر بده و دیگه اینکه از خوندن این حرفات یه عالمه گریه کردم واقعا می فهممت ولی تو رو خدا با خودت اینجوری نکن.

نیلوفر شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 12:41 ب.ظ

اشکاتو دیدم...غمتو حس کردم و وقتی تو پله های خونتون بغلت کردم احساس کردم غمت اونقدر سنگینه که شونه های نحیفت نمیتونه تحملش کنه...اما چند دقیقه بعد تکیه گاهت اومد و تمام لحظه هایی که کنارت بود خدا رو شکر کردم که یه کوه دیگه پشتت هست...زمان میخواد تسکین پیدا کردنت...

مرجان دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 08:41 ق.ظ

سلام
این حرفا چیه بابا؟
تو عشق منی...
باورت نمیشه از بین اون همه نظر وقتی اسمتو خوندم .... داشتم بیهوش میشدم از شدت خوشحالی...!
من خوبم الان عزیزم. نگران نباش .
بوووووووووووووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد