پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

برف

اولین دانه های برف امسال هم شروع به باریدن گرفت. نمی توانم مثل هر سال با شوق کودکانه ام کلاه بافتنیم را بر سر بگذارم و به کوچه بدوم تا خوب برفها را تماشا کنم! نمی توانم همچون سالهای پیش در انتظار نشستنش بر زمین باشم  تا اولین آدم برفی را با اشتیاق بسازم و چند عکس یادگاری همراهش بگیرم. نمی توانم! از برفهای سپید خجلم! نمی توانم گوله های برفی را به دست بگیرم در حالیکه برفها می دانند من با آفریده ی آغازین زمستان چه کرده ام!

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه ی اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی... ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام، از عشق هم خسته

پ.ن: نه شوقی برای ماندن و نه حتی توانی برای رفتن! من چه شدم؟...

پ.ن: قسمتهایی از شهر اندوه تنهایی فروغ فرخزاد

یادگار سرما

روزهای ساکن و خالی از هیاهوی پاییز هم در گذر است و من هر روز از پشت تنها پنجره ی خانه مان نورستگی باد را به تماشا می نشینم. رشد هر روزه اش را می بینم و حس می کنم سرمایی را که به پیکرم آتش می زند! هیچ گاه به یاد ندارم که سرما را دوست بدارم! از یاد نمی برم که کودکیم زیر بار سرما حقارتی سخت را تجربه گر بود! کودکانه هایم که از دست رفت لااقل بگذار جوانیم را زندگی کنم! من از سکوت این روزها میترسم و از طوفان سردی که از خودش جز ویرانه ای به جا نمی گذارد. من می ترسم از تلخی دیروز و سکوت امروز! گاهی دلم تنگ می شود برای هیاهویی که اکنون به ناچار باید سکوتش کنم تا زهری تازه به قلبم نپاشد! اما گاهی دلتنگی فراموشکارم می کند. فراموش کرده بودم که در آغوش زمستان نباید حرفی از بهار زد حتی اگر بهار تنها یک بهانه باشد برای دلخوشی چرا که زمستان تمام سرمایش را چون نیشتری تا قلبم فرو خواهد برد و چنان چشمانم را از باد می سوزاند که اشکهایی ناخودآگاه می چکد! زمستان هم بهانه ایست تا وقتی مادرم از راه می رسد و علت سرخی چشمانم را جویا می شود بادِ سوزنده ی ایام را برایش بهانه کنم. این هم یادگارِ سرما برای جوانی ام...

پوچ

فقط به وسعت یک نگاه آیا فرصتی به من برای تماشای خود خواهی گذاشت؟

از من نرنج! سوالت را بی پاسخ می گذارم...

به شدت عصبانیم

چرا به خودتون اجازه میدید تو هر کاری دخالت کنید حتی کارهایی که اصلا به شما ربطی نداره؟ چرا فکر میکنید نظرتون برای اون شخص خیلی مهمه؟ فکر کردید کی هستید که از هر حرف توهین آمیز و تمسخر شما بتونه به راحتی بگذره؟! خودتون خسته نشدید از این همه اراجیف و زیاده گویی؟ شده محض رضای خدا فقط یک لحظه قبل از اینکه حرفی از دهانتون خارج شه فکر کنید؟ آقای محترمی که از دست بنده ناراحت هستید آیا من باید پاسخگوی بی برنامگی شما باشم که اینطور با من رفتار میکنید؟ خانوم عزیزی که به خاطر راحتی خودت حاضری راحتی هر کسی رو به هم بریزی با تو  هم هستم!  میخواهید به کجا برسید که اینطوری برای شکستن دل یکی دیگه گوی سبقت رو از هم می دزدید؟! یه زمونی فکر می کردم سادگی و صمیمیت رو فقط تو همین جمع میتونم پیدا کنم ولی حالا دلم میخواد از تک تک شما فرار کنم! محبت و احترام که یک طرفه نمیشه! اونقدر کوته فکرید که سکوت آدم  در برابر  خزعبلات بی شمارتون رو  به حماقت و ساده لوحی تعبیر می کنید! تویی که تحمل شنیدن جواب نداری بهتر نیست جلوی جمع اونطور بی ادبانه شخصیت آدم رو زیر سوال نبری تا با شنیدن جواب تا دو روز نری یه گوشه بشینی و با کسی حرف نزنی؟ من محتاج حرف زدن با تو نیستم که همچین رفتاری از خودت نشون میدی! درست عین بچه هایی! بهتره اینم بدونی که دیگه برام مهم نیست چی به سرت میاد! اگه فقط کمی فکر کردن بلد بودی خودت میفهمیدی که تو چه راه رو به زوالی پا گذاشتی! اونوقت لازم نبود که هر روز همه بهت یادآور شن که داری اشتباه می کنی! اونقدر تو این چند وقت جلوی اشکام و نگه داشتم دارم خفه میشم از بغض! میشه حتی فقط برای چند دقیقه دست از سر من بردارید؟ از همتون خسته شدم...

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

بهانه

راستی چه شد که تو را برای بودن بهانه کردم؟ آیا مردن بهترین بهانه نبود برای من؟ انگار زمین و آسمان هر دو داغ بود و من اونقدر عطشم زیاد بود که با رسیدن به نزدیکترین سراب به زانو افتادم! نمی دانستم در پس آن، غرقِ سرابی بزرگتر خواهم شد! گذشت! تیک، تاک، تیک، تاک... ساعت هم مثل قلب می تپد و به لحظه ی پیشین بازنمی گردد و عاقبت می ایستد! راستی صدای قلبم را شنیده ای؟ شنیده ای که خیلی اوقات نمی تپد؟ اشکهایم را چه؟ دیده ای؟ چقدر زمان تکراری است. این شعر را سالها پیش گفته بودم...

طفل معصومی که در دشت صداقت می دوید

جای پایش رد پای یک خیانت خوانده شد

من چه آرام و صبورانه به تنهایی او می نگرم

و نه تنها این، حتی، هیچ اشکی در حصار دیدگان خود نمی یابم

...

آیا زندگی هر روز میخواهد تکرار شود؟ همه چیز در همان شعرهای سیاه و مهمل من نهفته است. می توانم تا ابد همین چند صفحه ی تاریک را بخوانم و تقدیر را بدانم! نمیدانم چرا با اینکه بارها خوانده بودمشان اما باز تو را برای بودن بهانه کردم...شاید گاهی برای شکستن بهانه ای تازه لازم است...