پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

پیک نوید

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

نشونه ی بعدی کجاست؟

از محل کارم که دراومدم مسیر طولانی تر رو انتخاب کردم و سوار اتوبوس شدم. وقتی از این مسیر میرم تمام وجودم نگاه میشه. احساس می کنم یه چیز کشف نشده بین این درختا و گلها هست که هر چی نگاه می کنم سیر نمیشم. این مسیر باعث میشه تا طبع شاعریم گل کنه و هزار تا حرف قشنگ از ذهنم عبور کنه. احتیاج داشتم به این خلوت و قشنگ فکر کردن. این روزها پرم از حرفهای نگفته که هرچی تلاش می کنم ذهن آشفته ام اجازه ی صحبت بهم نمیده. دلم میخواست بتونم از تموم قشنگیها و سختیهای این روزها حرف بزنم اما هر بار تصمیم گرفتم بنویسم حس کردم تو خلا گیر کردم و هیچی یادم نمیاد. این روزها چقدر دلم میخواست با تو حرف بزنم و برای تو بنویسم اما همه چی مثل یه رویای عجیب میمونه که درکش نمی کنم، که نمی فهمم آیا واقعا این منم که وسط ماجرا ایستادم؟ دلم حضور یه آشنا رو میخواد که هیچی رو ازش پنهون نکنم. دلم یه زبون بی طعنه می خواد که حرفاش رو بشنوم. دلم یه سینه ی سپر شده می خواد که از تمام تلخیها به آغوشش پناه ببرم. چقدر دلم این روزها تنها مونده. چقدر دلم خدا رو میخواد. هنوز تو اتوبوس نشستم و به آسمون نگاه می کنم. به درختا که تو تاریکی شب اندامشون مهیب به نظر میرسه. هنوز به ماه نگاه می کنم و نور بی دریغش. چقدر این مسیر آرومم میکنه. از میدون که می پیچیم چشمم به گلدسته های مسجد که تو صفحه ی تاریک شب درخشندگی عجیبی دارن خیره میمونه. دلم نیخواد چشم از این همه نور بردارم. دلم میخواد غرق نور بشم. هر کسی هم که ندونه تو که میدونی چه حال و روزی دارم. خدایا دلم میخواد یه دل سیر تو آغوش مهربون و بی نیازت گریه کنم. گریه ای که نا از شادیه و نه از غم. تو جنس این گریه رو بهتر از من میشناسی پس با این زبان قاصر لازم به توضیح بیشتر نیست. بعد از هر سختی آسانی است. این حرف تو بود و من ایمان دارم. صبر من بارها مورد امتحانت قرار گرفته ولی این بار میترسم. نه از امتحان شدن، می ترسم از اینکه اخراج شده باشم و دیگه هیچ امتحانی ازم گرفته نشه. می ترسم از این وقفه ی طولانی، می ترسم از این وحی نیمه کاره، نکنه سایه ی پر سخاوتت از سرم کم بشه. خیلی وقته نشونه هات رو دنبال میکنم. خدای من اون خواب عجیب رو یادت هست. اون حس غریب که هنوز یادآوریش وجودم رو می لرزونه. خوابی که ساعتها از دیدنش گریه کردم. نیمه ی شعبان. سفر شمال. تک و تنها شن بازی روی ساحل. موجی که انگار چیزی از قلب من کند و برد، سفر نا به هنگامی که تا قبل از تصمیم گیری من هیچ بازگشتی در اون وجود نداشت. اون همه انتظار مایوس کننده. اون دوشنبه ی تلخ که مجبور شدم به باورهام به شکل دیگه ای جواب بدم. اون همه صبر، اون همه تلنغر، اون همه دیوونگی...همه چیز گذشت و گذشت تا رسید به 6/6/86. شب نیمه شعبان، اون چراغونی ها، اون خلا و اون همه لبریز شدن. هر جوری که اون سالها گذشت آخر به جایی رسید که تو پیش از این تو تقدیر ما ثبت کرده بودی. دو سال گذشت. دو سالی که هر روزش اوج و فرودهای شدیدی رو تجربه کردیم. تو بودی و هنوز نشونه ها رو میون راه می دیدم. از این دو سال فقط دو روز مونده تا عهد همیشگی رو با هم ببندیم و ... شاید نشونه ها دوباره پررنگ بشن... به آخرین ایستگاه رسیدم و باید پیاده شم. بعد از  گذروندن یه روز خسته کننده ی کاری قدم زدن تو این شب تاریک پاییزی روحم رو نوازش می کنه. خدایا دوستت دارم...

من خودم نمره ی بیستم!!!

کوچولوی یک ساله دیروز،عروس بیست ساله امروز 

البته الان انقدر زشت نیستما واسه خودم خانومی شدم و شمع بیست سالگی امروز رو در کنار همسر عزیزم فوت میکنم. فعلا این عکسارو ببینید زودی با خبرای جدید میام...  

 

 

 

 

 

کبوتر با کبوتر باز با باز...

نمیدانید چقدر شادم از اینکه هیچ شباهتی به شما ندارم. نمی دانید چقدر شادم از اینکه حتی اگر صدا در گلویمان خفه کنید قادریم که فریادی نهان سر کنیم و شما چقدر بزدل و بی دفاعید که با خون و رگ توان جنگ ندارید و اسلحه های سرد و گرم که همه آتشی می شود برای عاقبتتان به دست می گیرید. نمی دانید چقدر شادم که زیر سایه ی هاله ی نوری که در اوهام دیده اید و باور کرده اید نایستاده ام و اجازه نداده ام که اینگونه باور و اعتقاداتم به بازی گرفته شود. نمی دانید چقدر خوشحالم که همچون شما سرشار از اعتماد به نفس کاذبی نیستم تا بی محابا همه را به ریشخند بگیرم و از دار مکافات نترسم. نمیدانید! شما هیچ نمی دانید که اگر می دانستید اینچنین عاقبت خود را به دنیا نمی فروختید. به راستی دلم شکست. دل من و خیلی از من های دیگر که در کنار هم "ما"یی عظیم شدیم که اگر همه با هم فریاد سر کنیم آنقدر نحیفید که از ترس می میرید. نمیدانی چقدر بیزارم از تو و امثال تو. نمیدانی چقدر دوست داشتم جواب گستاخیت را همان دم بدهم و یقین داشته باش که اگر حق استادی به گردنم نداشتی چنان پاسخت میدادم که هرگز حتی گمانش را نکنی. یک جمله گفتم و تو پوزخندی زدی شبیه به همان حیوان صفت قدرت طلب که چهار سال تمام اینگونه به مردم پوزخند زد. خوشحالم که از جنس شما نیستم. خدایا یاریمان ده تا همیشه در جبهه ی حق باقی بمانیم و هرگز روزی نرسد که همرنگ جماعتی شویم که بویی از شرافت نبرده اند. دیگر نمی توانم نگاه کنم و نبینم، گوش بدهم و نشنوم، حرکت کنم و ثابت بمانم.  خدایا تو خود حق ستانی و می دانی تمام آنچه را که در سکوت مضحک خویش پنهان نموده اند. تنهایمان نگذار...

پ.ن.1: این متن مال دیروز بود ولی چون نشد بیام اینترنت الان گذاشتم.

پ.ن.2: آقایون محترم روزتون مبارک. کادوهاتون هم مبارک.

پ.ن.3: کلی خبرا و اتفاقای جدید بین من و فرزاد افتاده ولی نمیگم که! تا اطلاع ثانوی منتظر بمونید و البته دعا برای ما رو هم فراموش نکنید وگرنه اسمتون از لیست مهمونا خط میخوره! قابل توجه دوستان نزدیکمون که از اینجا رد میشن!

پ.ن.4: من دنبال یه طرح نقاشی خیلی خوگشل عقشولانه میگردم. درضمن کیفیتش هم خوب باشه که بشه پرینت گرفت. کسی میتونه کمکم کنه؟

پ.ن.5: چقدر عروس شدن سخته! واسه همون مراسمای اولیه حداقل  5،6 دست باید تیپ کامل و خانومانه داشت در حالیکه من تو کمدم فقط کوهی از تاپ دارم و دامن های کوتاه! در حال حاضر نصف حقوقم به قسط میره و نصف دیگش به خرید چیزهای مورد نیازم. خب من با چه پولی امور روزانه رو بگذرونم؟ باید برم کمیته امداد اسمم و بنویسم!

پ.ن.6: یه چیز جالب! یه جا از این پولهای دوره ای اسم نوشتیم و چند روز پیش قرعه کشی بود. اسم من نفر آخر دراومد. یعنی تیر سال آینده. شرمنده شدم از این همه شانسی که دارم!!!!!!!

پ.ن.7: دو ماه دیگه بیست ساله میشم. من و فرزاد هم دوساله میشیم! زمان مثل برق و باد میگذره! باورم نمیشه انقدر همه چیز زود گذشت! خوشحالم که تو اوج زندگی، تو اوج جوونی، تو اوج هیجان و تو اوج عشق در کنار همیم و با هم تلاش می کنیم برای رسیدن به هم و هدفهای قشنگمون.

پ.ن.8: چیه؟ دلم خواست کلی پاوبلاگی بنویسم.

وطن...

وطنم می بینی؟

گرگها آمده اند تا بدرند

و صدا را به سر نیزه برند

مشت، مشت خاک تو را بر سر هم می کوبند

خاک تو می جوشد

خاک تو جوی عظیمی شده از خون عزیزان وطن

من و میهن چه کنیم؟

وطنم سایه ی تو از سر ما دور مباد

سایه ی مکر وفریب همه دزدان وطن نابود باد

من و میهن همه دم بر سر یاران وطن گریانیم

می دانیم

هیچ ظلمی به جهان باقی نیست

و زمانیست که حتی گرگها

به فغان ناله کنند

و دل هموطن غمزده ای شاد کنند

هنوز زنده ام

اونقدر دلم گرفته که گریه جوابم نمیده...  

چیزیم نیست فقط بغض های کهنه ام رو خیلی وقته نشکستم!!!

کجا هستم...

امروز یکی از خواننده های ی محترمی که نمی تونم نامش رو ببرم اومده بود آتلیه که کلیپ آهنگش رو به دی وی دی تبدیل کنیم. یه تهیه کننده ای پیدا شده که داره رو آهنگاش سرمایه گذاری می کنه و واسه شبکه ی پی ام سی کلیپ میسازن. راستش این اتفاق دوباره یه جورایی قلقلکم داد واسه ترانه سرایی. یه زمونی خیلی واسه یه همچین اتفاقی برنامه ریزی میکردم و خیلی هم تلاش کردم واسه رسیدن بهش ولی... الان که شاید راحت بتونم توسط آشنا وارد این کار شم احساس می کنم دیگه نمی تونم. باید بیشتر فکر کنم...

احساس می کنم تمام عمر بیهوده تلاش کردم. واسه هر چیزی تا سر حد جونم وقت گذاشتم و سعی کردم ولی الان هیچی نیستم و هنوز هم تو این تلاش بی سرانجام دست و پا میزنم...

پراکنده گویی

چند روزی هست که به شدت دلم می خواست بنویسم ولی این کیبورد مزخرفم خراب شده بود نمی تونستم. الان هم که اومدم سراغش دیدم معجزه شده و سالمه!

احتمالش هست که خواهرم به زودی عروس شه. تو این هفته سرش کلی ماجرا داشتیم. 5 شنبه هم خواستگاری رسمیه. دعا کنید خیر باشه و قضیه کاملا جدی شه! البته این دعارو هم ضمیمه اش کنید که مراسماش با برنامه ریزی من و فرزاد تداخل نداشته باشه که به هیچ وجه اعصاب مصاب ندارم. البته سر همین هم که خواهرم رضایت بده بیان کلی سختی کشیدم! بسکه باهاش تو این هفته حرف زدم هنوز هم که هنوزه فکم درد می کنه!!!

از اونجایی که تموم کارهای من و فرزاد برای خواستگاری و عقد و خرید و تمام این چیزا از قبل برنامه ریزی شده اس و پول هر چیز رو هم تقسیم کردیم که دم مراسما بهمون فشار نیاد قصد داشتیم که این ماه انگشتر نشون رو بگیریم. امروز هم یه انگشتر خیلی خوشگل پسندیدم و قرار شد پنجشنبه بریم بخریم تا دو ماه آینده بنده نشونه گذاری شم!!!  البته فرزاد هنوز ندیده ولی مطمئنم که خوشش میاد. انگشتره مدل خاصی داشت تا حالا نمونش رو جایی ندیدم. فروشنده ی مهربون هم گفت که تا پنجشنبه برام نگهش میداره. یه اتفاق خیلی خیلی خوب دیگه هم که افتاده اینه که هم یه آرایشگاه خیلی توپ با هزینه ی خیلی کم و عجیب پیدا کردم و هم واسه عکسامون میریم همین آتلیه ای که کار میکنم و این یعنی به شکل فاحشی کاهش هزینه داریم. انگشترم هم بر خلاف ظاهرش قیمت خیلی مناسبی داشت و الان کلی خوشحالم که کمتر از اون چیزی که میخواستیم داره خرج میشه. فقط میمونه حلقه و لباس که اونم فکر نکنم قیمتش خیلی زیاد بشه. تازه اینا که چیزی نیست! یه تالار پیدا کردیم که من هنوز هم به خاطر قیمتش تو ناباوریم! یعنی اگه نامزدی رو تو خونه بگیریم یا تو تالار به هیچ وجه تو هزینه هامون تفاوتی نمی کنه بسکه ارزونه! فقط امیدوارم وقتی که ما میریم هنوز برای نیمه شعبان جا داشته باشه!  

امروز تولد سمیه ی عزیزمه! خواهر خوبم تولدت مبارک! امیدوارم امسال خدا بهت یه کوچولوی سالم  و صالح و خوشگل هدیه بده! امسال این اولین تولدی بود که یادم بود. از اول سال تا حالا همش دیر یادم میفته! تولد هیچ کس رو تبریک نگفتم یا اگه هم گفتم با کلی تاخیر بوده! واقعا از من بعیده!!! هر سال به مناسبت تولد سمیه با خواهرام و خانواده ی عمه ام میریم بیرون. این اعضا همیشه ثابتن. امروز که وسط هفته اس ولی احتمالا آخر هفته میریم کاشان واسه مراسم گلاب گیری!

امروز بالاخره سیستمم رو و از همه مهمتر صندلیم و آوردن! این چند وقت واقعا اذیت شدم! البته از صندلی جدیدم هم اصلا راضی نیستم. نمیدونم چرا این کارفرماها یه ذره واسه کارمنداشون ارزش قائل نیستن! فکر کن من 9 ساعت تمام باید رو اون صندلی مزخرف بشینم. بدی کارم اینه که توش هیچ تحرکی هم نیست و وقتی از آتلیه درمیام با اینکه مسیر نسبتا طولانیه ولی به هیچ وجه حاضر نیستم برای برگشت از اتوبوس یا تاکسی استفاده کنم و پیاده میرم. هیچی بیشتر از بی تحرکی خسته ام نمی کنه!

حرفام بیشتر از این بود ولی دیگه یادم نمیاد!

من و همکارم

همکارم داشت یه سی دی عکس نشونم میداد. به یه عکسی رسیدیم که تصویر یه آقایی بود که موهاش تا کمرش میرسید و کلی اِوا خواهری بود. منم گفتم: واااااای این چقدر بدجوره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه...!!! وبعد از اون سکوت همکارم و صدای دخترش که داشت قربون صدقه ی عکس اون آقاهه می رفت! گویا همسر همکارم بود!!!

از آتلیه که دراومدم فرزاد بهم زنگ زد. منم در حال صحبت داشتم هی می غریدم ( غر می زدم) که کیبوردم خیلی افتضاحه، موسم راحت نیست، سیستمم همش هنگ میکنه نمیتونم کار و سیو کنم، یه ماه باید با این سیستم مزخرف کار کنم و ... و ... و ... همینطور در حال غریدن بودم که متوجه شدم همکارم هم داره پشت سرم میاد! قطعا باید ناشنوا باشه در غیر این صورت تمام حرفام و شنیده!

وقتی که قرار شد اینجا مشغول به کار شم اول با خواهر همکارم صحبت کردم و درواقع اون معرف من شد. البته ما دوبار مفصل تلفنی صحبت کرده بودیم. از قضا پریروز ایشون میان آتلیه و منم اون موقع استادم اومده بود و در حال آموزش  بودم. بنده هم چون سطح هوشی به شدت بالایی دارم ایشون رو نشناختم و دیگه حتی نگاهش هم نکردم و حتی متوجه نشدم کی رفت!!!

همکارم در حال نشون دادن عکسای نامزدیش بود و من: این تویییییی؟؟؟ این که خیلی خوشگله؟!!!

خلاصه اینارو گفتم که اگه فردا اومدم گفتم اخراج شدم اصلا تعجب نکنید. مردم حسودن دیگه! چشم ندارن ببینن یکی ضریب هوشیش بالاتر از متوسطه!!! چیه؟ فکر کردید اخراجم میتونه دلیل دیگه ای داشته باشه؟ معلومه که نه!!!

برو کار کن مگو کار چیه...

به اولین خواسته ای که برای سال جدید داشتم رسیدم! من از امروز شاغل شدم! خیلی عجیبه که اصلا هیچ هیجانی ندارم! نه اینکه دوست نداشته باشما! نه! حتی این کارو دوست دارم ولی نمیدونم چرا اینجوریم! این اولین تجربه ی کاریم نیست و قبل از این هم کارنامه ام پر از کارهای متاسفانه شکست خورده اس! شاید دلیل این بی حس بودن هم همین تجربه ها باشه! معمولا به کارهای فردی تمایل بیشتری دارم و خوشبختانه این کار هم این خصوصیت رو داره و مهمتر از هر چیز هنری هم هست و خلاصه با روحیه ام ناسازگار نیست. برام دعا کنید تو کارم موفق باشم و خیلی زود به خواسته های بعدیم هم برسم. الان هم باید برم کم کم حاضر شم. خداحافظ ای خواب ناز که یادت بخیر...

...

شاید اینجا جای مناسبی برای با تو گفتن و از تو گفتن نباشد اما چه کنم که دلم خوش است به حضور رهگذری که شاید نشانی از تو داشته باشد. چه کنم که هر چه در اوراق خاطراتم خط خطی کنم تو هرگز به آن راه نخواهی یافت و من ناچارم تا بلکه کمی این گوی سنگین بر قلبم سبکتر شود. شاید از آغاز اشتباه کردم که کسی جز تو را برای شنونده بودن انتخاب کردم. نمی دانم! فقط میدانم که این روزها حضور خالیت را در تمام گریه ها و لبخندهای اجباری حس می کنم. نمیدانی چقدر دلتنگم. آیا چیزی جز خاک این حرارت سوزنده را ازبین خواهد برد؟... گمان نمی کنم. کاش بدانی که چقدر دشوار، بودنت را در خاطره ها جا گذاشته ام. کاش بدانی چقدر از رفتنم تنها شدم. یادت هست عهدی را که کنار دریا با تو بستم و شعری که در اوج تنهاییم به همراه آخرین اشکها زمزمه کردم ؟ راستی بعد از آن روز من چه کردم؟ تو چه شدی؟ دیگر به یاد نمی آورم.شاید همراه موجی که نامت را از روی شن های ساحل پاک کرد سفر کردی. محو شدی اما یادت را چه کنم و حضور بیگانه ات که با همان هم دلم غنج می رود. راستی کاش بودی تاکمی برایت درد دل میکردم. نمی دانم من سخن گفتن از یاد برده ام یا دیگران درک و فهم از دست داده اند که هر واژه ام به معنایی غریب تعبیر می شود. اینجا کسی شنونده بودن را چون تو نیاموخته و نمی دانی چقدر دلگیرم از تعبیرها. کاش بهانه ای تازه به دستم میدادی تا بار دیگر بی پرده تو را بنویسم و غرق شوم در معمای حضورت. غرق شدنی که نیازمند هیچ غریق نجاتی نیست. نمی دانی چه تلخ است گذراندن بهار بی حضور بهاریت! از من دلگیر نشو! من از تو صبر آموختم و هنوز ادامه میدهم به صبوریم. من از تو زبان آموختم که بی دلیل حرمت سکوت نشکند و بیش از همه نگاه را آموختم که قلب و روحم را از آن تغذیه کنم. کاش بودی و برای تمام چیزهای مسمومی که مرا به بر گرفته و من ناگزیرم به دیدن، چاره ای می دانستی. من از تو بخشندگی را آموختم اما اکنون با دستهای خالی و قلب بی بضاعتم چه کنم؟  کاش بودی... کاش بودی... کاش بودی... و این ذکر را تا چه وقت باید ادامه دهم؟ تو نیستی و نمی دانی زخم زبانهایی را که از کسانی می شنوم که شاید تنها یک روز دوستم داشته اند. تو نیستی و خبر نداری روحی که در کنار تو عظمت یافت چطور خرد و تحقیر می شود. هیچ می دانستی که اینجا هیچ کس به مهربانی تو نیست؟ اینجا هیچ کس حقیقت وجودش را در ظاهر عریان نمی کند و همه آدمکهای دروغینی هستند که به هیچ یک نمی توان اعتماد کرد چرا که پیدا نیست در پس ظاهر فریبنده شان چه چیز نهان کرده اند. روزی با بودنت انگیزه می گرفتم برای زندگی و وقتی زمان به پایان رسید اکنون با نبودنت که مرا وادار به صبوری می کنی برای  شاید، فقط شاید دیدن دوباره ات. شاید تمام تلاش هایم بیهوده باشد اما من از تو آموختم تلاش برای چیزهایی را که دوست دارم و حتی وقتی تمام انگیزه هایم به یغما میرود هنوز کورسویی از امید برای دیدار تو دارم و ادامه میدهم به نفس های هر روزه ام. راستی از روزی که رفتم دیگر نمی دانم تو به تمام آنچه می خواستی رسیدی یا نه. من هم از تو بی خبرم. تا به حال برایت گفته ام که تو در تمام دعاهایم جاری هستی و مکان مقدسی نبوده که پا گذاشته باشم و از تو یاد نکرده باشم؟ تو هم هنوز برای من دعا می کنی؟ زمان زیادی گذشته که جز اتاق کوچک و محقرم پا به جای دیگری نگذاشته ام و هر روز تنهایی خود را نظاره گرم. حتی دعاهایم را از یاد برده ام. حتی از خدا هم کمتر یاد می کنم. نمی دانم چرا بر خلاف اکثر مردم در زمان شادیهایم بیش از پیش به یاد خدا هستم و وقت گرفتاری از یاد میبرم. نمی خواهم میان آدمهایی بروم که با حضورشان بیشتر و بیشتر احساس تنهایی کنم. راستی هیچ وقت شده که نوشته هایم را خوانده باشی؟ یعنی زمانی خواهد رسید که مثل یک رهگذر خاموش از لا به لای سطر سطر این صفحه ها گذر کنی؟...

پی نوشت مهم: مخاطب این متن هیچ یک از شما خوانندگان عزیز این وبلاگ نیستید. مثل تمام متن ها بخوانید و گذر کنید. به دنبال شخص خاص یا معنای خاصی در متن نگردید. هر چه لازم بود نوشتم و هرچه را که ننوشتم یا حذف کرده ام بگذارید برای دل خودم بماند. هر تلنغری مساویست با خداحافظی من با این وبلاگ...