-
یادگار سرما
دوشنبه 25 آذر 1387 20:38
روزهای ساکن و خالی از هیاهوی پاییز هم در گذر است و من هر روز از پشت تنها پنجره ی خانه مان نورستگی باد را به تماشا می نشینم. رشد هر روزه اش را می بینم و حس می کنم سرمایی را که به پیکرم آتش می زند! هیچ گاه به یاد ندارم که سرما را دوست بدارم! از یاد نمی برم که کودکیم زیر بار سرما حقارتی سخت را تجربه گر بود! کودکانه هایم...
-
پوچ
یکشنبه 24 آذر 1387 22:16
فقط به وسعت یک نگاه آیا فرصتی به من برای تماشای خود خواهی گذاشت؟ از من نرنج! سوالت را بی پاسخ می گذارم...
-
به شدت عصبانیم
جمعه 15 آذر 1387 19:09
چرا به خودتون اجازه میدید تو هر کاری دخالت کنید حتی کارهایی که اصلا به شما ربطی نداره؟ چرا فکر میکنید نظرتون برای اون شخص خیلی مهمه؟ فکر کردید کی هستید که از هر حرف توهین آمیز و تمسخر شما بتونه به راحتی بگذره؟! خودتون خسته نشدید از این همه اراجیف و زیاده گویی؟ شده محض رضای خدا فقط یک لحظه قبل از اینکه حرفی از دهانتون...
-
بهانه
شنبه 9 آذر 1387 16:05
راستی چه شد که تو را برای بودن بهانه کردم؟ آیا مردن بهترین بهانه نبود برای من؟ انگار زمین و آسمان هر دو داغ بود و من اونقدر عطشم زیاد بود که با رسیدن به نزدیکترین سراب به زانو افتادم! نمی دانستم در پس آن، غرقِ سرابی بزرگتر خواهم شد! گذشت! تیک، تاک، تیک، تاک... ساعت هم مثل قلب می تپد و به لحظه ی پیشین بازنمی گردد و...
-
قرص بخورید و باردار شوید
سهشنبه 28 آبان 1387 11:52
میدونید حضرت عیسی چطوری به دنیا اومد؟ عمرا اگه به مغزتون خطور کنه! تمام مدت اشتباه فکر میکردید که به اذن خدا حضرت مریم باردار شده! اگه یه کم صبر کنید اشتباهتون برطرف میشه! یکی از دوستان خواهرم کلاس قرآن میرفت و طی جلسات مختلف به تفسیر سوره ی مریم رسیدن. خانومی که آموزش میداد شروع کرد به شرح زندگی حضرت مریم و اونقدر...
-
پت و مت
دوشنبه 13 آبان 1387 15:21
یه سری با دوستم مرضیه رفته بودیم بیرون و واسه خودمون خوش و خرم داشتیم می گشتیم که متوجه شدیم انسانی از جنس مذکر آن هم از نوع به شدت فشن مدتها در تعقیب ما به سر میبره. ما هم هی تلاش کردیم که دست از سرمون برداره دیدیم فایده نداره. منم هی هرچی به این مرضیه می گفتم بابا بی خیال. اگه حواست هی به اون باشه که هیچی از بیرون...
-
شهر در امن و امان است
یکشنبه 12 آبان 1387 13:17
وبلاگ آغاز یک پایان رو که خوندم یاد پارسال افتادم. یادش بخیر چقدر خندیدیم اون شب. بذارید واستون تعریف کنم. من فرزانه 19 سال دارم و قریب به سه بار توسط ماموران انتظامی پارک دستگیر شدم. که البته آخریش رو فرزاد نوشته. زمستون پارسال تو پارک لاله نشسته بودیم که یه آقایی اومد و طبق معمول میخواست بدونه که ما چه نسبتی با هم...
-
خوشحال می شویییم!
شنبه 20 مهر 1387 21:01
من الان قیافم این شکلیه! میدونید چرا؟! چون در این چند روز بسی از ما تعریف و تمجید به عمل آمد و ما با دلی خرسند و خجسته به باقی زندگانی می پردازیم و نیشهایمان نیز تا بناگوش باز می باشد؛ چرا که از صدقه سری اعتماد به نفس والایمان که در عمر خویش نه دوره ی آرایشگری دیده و نه آموزشی داشته و بیخود و بی جهت ملقب به آرایشگر...
-
روزمره
سهشنبه 26 شهریور 1387 14:54
چقدر از امسال بدم میاد. از وقتی شروع شده یه روز خوش ندیدم. روز خوشی هم اگه بوده بعدش همچین حالم گرفته شده که دیگه اصلا به چشمم نمیاد. از همون شروعش با درگیری و دلخوری و بیماری و بی پولی و ... همراه بوده. کاش این شش ماه باقی مونده هم زودتر تموم بشه و شرش کنده شه. آخه سال هم به این مزخرفی نوبره!!! من همیشه زندگی پر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 شهریور 1387 22:42
تمام پیوستگیها به اندازه ی فقط چند واژه است... از من دور شو! سرمای تو به یخ زدگی روحم دامن میزند. تو نمیدانی! من زمستانی دارم که با تمام زمستانی بودنش شعله های عشق و آرامش را به قلبم هدیه می کند. تو هرگز نخواهی دانست! برای تو عشق تنها ملعبه ای است تا خود را از وادی روح انسانیت رها کنی. به چه امید مانده ای؟! من از تو و...
-
بهار هم رفت...
یکشنبه 13 مرداد 1387 13:47
نمیدونم چی میخوام بگم. فقط میدونم که خیلی به نوشتن نیاز دارم. … از وقتی که یادمه هینطور بوده! همیشه یه وقتی یه جایی از یه کسی که اصلا انتظارش و نداری یه اراجیفی می شنوی که تمام شخصیتت رو زیر سوال میبره. هنوز داغ تمامشون تو دلم تازه اس! به هر کاری که سرک کشیدم یه وصله ای بهم چسبوندن و با تنفر از اون کار فاصله گرفتم....
-
وظیفه شناسی یعنی این!
یکشنبه 6 مرداد 1387 18:24
سلام. اینجانب پلنگ صورتی با شما صحبت میکنه!!! اونقدر سوراخ سوراخ شدم که اگه آب بخورم عین همون پلنگ صورتی آبها از تنم بیرون میریزه. یه چند روزیه که به شدت مریضم. البته امروز بالاخره تونستم از رختخواب بلند شم ولی هنوز بدنم ضعف داره. پنجشنبه شب بیمارستان بودم که یه پرستار خیلی محترمی اومد بهم سرم بزنه. ایشون هم نامردی...
-
حلقه
سهشنبه 1 مرداد 1387 21:35
از یکی دو ماه پیش قرار گذاشته بودیم که برای اولین سالگرد با هم بودنمون حلقه ی ست بگیریم. ولی از اونجایی که ما خیلی هولیم دو ماه زودتر خریدیم. از اینکه حلقه بندازم خوشم میومد به خصوص که یرای دور کردن یه سری از مزاحمین هم مفیده ولی اصلا فکر نمیکردم که انداختنش اینقدر حس خوبی رو به همراه داشته باشه. فوق العاده اس!!! حلقه...
-
تو
دوشنبه 24 تیر 1387 11:32
برای تو مینویسم. تویی که همیشه در گوشه ای از تمام زندگیم پنهان شدی تا هیچ کس تو را در من جست و جو نکند. برای تو مینویسم که میدانم سطر سطر این نوشته را از بر میدانی اما دوست دارم تا برایت بگویم. برای تو مینویسم که خودت دردی اما بر تمام دردهای من مرهمی. برای تویی مینویسم که هیچ گاه از تو نگفتم! برای تو مینویسم که با...
-
بخت بد بین! از اجل هم ناز می باید کشید...
سهشنبه 11 تیر 1387 21:06
یه حال عجیبی دارم که داره دیوونه ام می کنه! انگار قلبم داره از جا کنده میشه! انگار دارم میمیرم! اشکام دست خودم نیست! پشت سر هم و بی وقفه از چشمام می چکند! دارم از سردی هوا منجمد میشم! دارم می لرزم! تمام افکار چند ساله ام بر هم می لولند و ناشناسی، محکم افکارم را بر هم می کوبد و زخمی می کند! انگار کسی قلبم را میان مشتش...
-
خدای من کو...؟
شنبه 8 تیر 1387 11:43
خدایا! چرا دیگر پاسخت را از میان زمزمه های دردمندم نمی شنوم؟ چرا دیگر دست های نوازشگرت را روی سرم حس نمی کنم؟ خدایا! نکند تو هم مرا تنها گذاشته باشی؟ من بدون تو با دردهای کهنه و زخم های عمیقم چه کنم؟ من بدون تو برای که، ناگفته هایم را بگویم؟ چرا تمام روزهایم از معجزه ی حضورت خالی شده؟ خدایا! حال که به نیمه ی راه رسیده...
-
زن
چهارشنبه 5 تیر 1387 09:57
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟ خداوند فرمود: زیرا او باید قلبی داشته باشد که بتواند همه ی دردها، از زانوی خراشیده گرفته تا دل شکسته را درمان کند و همچنین شش جفت دست نیز داشته باشد. فرشته از شنیدن این سخن مبهوت شد و گفت: شش...
-
خوی سگی
سهشنبه 4 تیر 1387 12:41
سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه ی شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. میخواست بگوید که چگونه سگی میتواند از مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کند. سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید سنگش زدند و چوبش زدند و رنجور و زخمی اش کردند. سگ...
-
عشق رویایی من...
چهارشنبه 29 خرداد 1387 21:49
وقتی از تشنج افکار خود به رویای دلنشین تو فرو میروم یاد زیبایت همچون مرهمی به زخمهایم مینشیند. گویا پس از سالیان درازی که تمام عمرم بر آن گذشت معنای زنده بودن را درک میکنم. من در گستره ی محبت تو همچون ماهی تشنه ای شناورم و جرعه جرعه از عشق می نوشم و تشنه تر می شوم و این عطش سیری ناپذیر راه رهایی را بر وجو د خسته ام می...
-
آبجی جونم تولدت مبارک
یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 13:17
در نیمه ی بهار، زمین پوست می شکافد و زیباترین زاده ی اردیبهشت از میان گلهایش سر بر می آورد. تمام فرشتگانی که اکنون از کوهساران می شتابند آمده اند تا نوید بخش تولد گل همیشه بهار طبیعت باشند و عطر سکر آورش را همچون بذری بر سر و روی جهان بپاشند. زمین مست از عطر تو می شود و پروانه ها دیوانه وار به دور گلبرگهای لطیفت می...
-
کوله بار تلخ این روزها
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 10:43
سکوتمان طولانی شد و آوازی تلخ در بی صداییمان پیچید. هنوز از خاطره اش بغض ویران شده ام می بارد. دیرگاهیست که میخواهم برایت بگویم و نمیتوانم. شاید گفتنش به سختی تمام آنچه ساعتها برایت نوشتم باشد. شاید به سختی شب بی خوابیت باشد. نمیدانم! شاید دیگر اصلا به گفتن احتیاجی نباشد. میگوییم هر آنچه بود گذشت اما چه کنم که...
-
سپیده ی عشق
سهشنبه 30 بهمن 1386 13:11
کاش میتوانستم تو را در وسعت واژه ها جای دهم و آنقدر از تو بگویم که تمام نوشته هایم رنگ بودنت را بگیرد. در تمام لحظه هایی که نیستی واژه ها از اشکهای بی پروایم می چکند و عاشقانه از جای بوسه هایت بر روی گونه هایم عبور میکنند. کاش آنچنان مرا در آغوشت می فشردی که تمام تار و پودم جزیی از تار و پود تو باشد و بودنم گره خورده...
-
شعر ناتمام
دوشنبه 8 بهمن 1386 12:47
ای که طوفان در دلم انگیختی تو مرا از نو به عشق آمیختی ای دو چشمت رنگ دشت سوخته آتشی بر جان من افروخته رخت عشقی بر تن عریان من بوسه هایت نم نم باران من باز کن آغوش خود ای همنفس بی نیازم کن دگر از همه کس تا بگویم راز عشق در گوش تو حل شوم در گرمی آغوش تو در حریم بستر سوزان تن می تپد چون قلب تو بر قلب من می شکافد پوست من...
-
یه قصه تکراری
سهشنبه 25 دی 1386 12:04
همیشه در دستان کوچکش کوهی از غم را جا به جا میکرد و ساعتها روبروی آیینه به تنهایی خود می نگریست. شاید خانواده ای نداشت. همه ی عزیزانش میان حادثه ها دفن شده بودند. پدری میخواست به مهربانی مردی که در خیالش نقش کرده بود. مادری که روی زخمش مرهمی گذارد و دردش را التیام بخشد. حتی خواهری نداشت که اسباب بازیهای کهنه اش را با...
-
تولدت مبارک
یکشنبه 9 دی 1386 12:16
آیا خدا هدیه ای برتر از عشق هم برای بندگانش آفریده است؟ گمان نمی کنم! پس از 9 روز از گذشت یلدای پاییزی تو آمدی و تمام شعرهای خاکستریم را به عاشقانه های بی انتها مبدل ساختی، آنچنانکه خدا خزان غبار گرفته را به بهار شاداب تبدیل می سازد. اکنون با قلبی لبریز از اشتیاق به استقبال فصل تازه می روم. روز های سپید زمستانی سلام!...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 دی 1386 11:30
صل علی محمد فرزانه خانوم خوش اومد بالاخره بعد از مدتها غیبت کبری من ظهور کردم. وای اگه بدونید چقدر کار ریخته رو سرم! شما تا حالا دیده بودید یکی هم محصل باشه، هم دانشجو، هم شاغل و هم پشت کنکوری؟! خب اگه ندیدید من و تماشا کنید. دارم دوره های تربیت مربی دانشگاه جهاد رو میگذرونم، سه روز اول هفته میرم اونجا. سه روز بعدش رو...
-
این روزها
پنجشنبه 15 آذر 1386 13:14
این روزها در خلوت هر کوچه ای کودکی ژنده پوش از سرما می لرزد و آدمهای بی سرانجام چه بیهوده برایش دل میسوزانند. این روزها بر تمام لبها خنده ای خشکیده که اشکهای ناتمام آبیاریش میکند. این روزها خدا را در هیچ کلام آهنگینی نمی یابم. نکند خدا مارا به حال خود واگذاشته باشد! کاش قلبم از تپش می ایستاد! خدایا من هرگز صبر تو را...
-
مرجان خوب من
یکشنبه 11 آذر 1386 15:14
این پست رو واسه دوست عزیزم * مرجان * مینویسم که خودش میدونه چقدر دوستش دارم !!! چقدر بودنت را دوست دارم و تمام نبودن هایت را ! بودنت سیلاب آرامش است و نبودنت یادآور هزاران خاطره ! دلم برای تمام روزهایی که به دیروز سپردیم تنگ شده ! یادش بخیر ... راز و رمزهای فاش نشده که تنها من و تو معنایشان را میدانستیم . آه که هنوز...
-
فراتر از وصف
سهشنبه 6 آذر 1386 19:05
تو از میان روشنایی دستان خدا لغزیدی و به دنیای من آمدی تا با آمدنت تولد دوباره ای را جشن بگیریم. تو قصه ساز لحظه های من شدی و در پیچ و تاب پر نقش و نگار دوران، آسمانی زلال به من هدیه کردی که چشمانت از آن جاری بود اما وسعت نگاهت فراتر از آسمانها می رفت! تو رویای خاموش سالهای دورم را بیدار کردی و مرا بر بال رویاها...
-
یه متن پاییزی
پنجشنبه 1 آذر 1386 12:44
وقتی در انتهای خلوت تنهایی خود به روزهای گذرانده می نگرم، در درونم چیزی تهی میشود. خالی از هرگونه حس جانداری در تلاطم امواج غمگین رویا فرو میروم و در پی چیزی که هرگز نیافته ام تمام روزها را جستجو میکنم. من از ازدحام کابوس تنهایی به سوی آشنای دیرین بازگشته ام. من از هراس با تو بودن ها، بی تو بودن را پذیرفتم. من سقف آبی...